کوشکی رحیم فرزند غفور

نیروی انتظامی جمهوری اسلام ایران ( فراجا )
شهید رحیم کوشکی

شهید رحیم کوشکی
نام : رحیم
نام خانودگی : کوشکی
نام پدر : غفور
نام مادر : گل خانم
تاریخ تولد : 1320/08/22
محل تولد : روستای کیوره بروجرد
شغل : کادر نیروی انتظامی فراجا
درجه : استواریکم
شهر محل سکونت : بروجرد
روستای محل سکونت : روستای کیوره
تاریخ شهادت : 1361/09/02
محل شهادت : حسین آباد
علت شهادت : گلوله ضد انقلاب و کومله
آزامگاه : گلزار شهدای بروجرد
کد ایثارگری : 6125527
زندگینامه
شهید مدافع وطن رحیم کوشکی 22 آبان 1320 در روستای کیوره در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش غفور، کشاورز بود و مادرش گل خانم نام داشت. وی در سن 3 سالگی بود که از مهر مادری محروم گشت و فقط در سایه پدری بزرگ و پرصلابت و پرتلاش برای تربیت خانواده ، رشد یافت. او بدلیل نداشتن امکانات، تحصیل نکرد و در کنار پدر برای امرار معاش خانواده تلاش کرد.
پس از رسیدن به رشد و تعالی در سن جوانی، بارفتن به خدمت مقدس سربازی، به استخدام نیروی ژاندارمری درآمد. و از همان ابتدا برای حفظ دین وآیین ومذهب اسلام قدم در این راه نهاد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران وحمله ناجوانمردانه رژیم بعث عراق و اعزام شدن رزمندگان به جبههها، از سوی ژاندارمری توانست در جبهه های حق علیه باطل شرکت کند، درسال ۱۳۶۱ بود که وی عازم جبهه کردستان شدند و در همان بار اول با سمت فرمانده پاسگاه در سنندج هنگام درگیری با گروههای ضدانقلاب کومله و دموکرات بر اثر اصابت گلوله به سر، در تاریخ 1361/09/20 به درجه رفیع شهادت نائل گشت و روح پرفتوحش همراه با دیگر شهیدان راه اسلام به حق تعالی پیوست.
منبع:
ـــ فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 510.
کار خیر
هنوز هم وقتی کار خیری در فامیل پیش میآید جای خالی او برای ما بیش از پیش نمایان میگردد چرا که تا وقتی در قید حیات بودند هرجا که سخن از کار خیری بود ایشان پیش قدم بودند. بسیار خوشرو و مهربان بود، در بین فرائض دینی بیش از همه صله ارحام را بجا میآورد. چند وقت قبل از اینکه به شهادت برسد گفت: که شبی در خواب «شهید خورزمان یکی از همرزمانم» را دیدهام و او به من گفت: تو بچه داری به جبهه نیا چون قرار است شهید بشوی.... ولی ایشان تصمیم خود را گرفته بود. ما هر ساله نذری میپزیم آن سال در حال هم زدن غذا گفت: یعنی من سال دیگر هستم تا این غذا را هم بزنم، گفتم آقا این چه حرفی است که میزنی؟ گفت:
ای خفته، دلم پگاه آمد برخیز چو شب سیاه آمد برخیز
شد موی سیه سپید در بی خبری خفتی و اجل ز راه آمد برخیز
25 روز در جبهه بود و بعد شهید شد. هر وقت به خوابم میآید مسرور و شاد است و از من هم میخواهد تا شاد باشم و به غم و غصه فکر نکنم. زیباترین خاطره دوران ازدواجمان سفر ما به مشهد مقدس بود که من، ایشان را در این سفر بیش از گذشته شناختم و واقعاً که چه انتخاب مناسبی کرده بودم. (نقل از همسر شهید)
خبر شهادت پدر
من در آن زمان ۱۴ سال بیشتر نداشتم ولی یک چیز همیشه بیادم میماند و آن هم اینکه پدر لحظهای از یاد فقرا و مستمندان غافل نبود، لااقل تا آنجایی که مردم نیازمند را میشناخت از هیچ کوششی فروگذار نبود. آخرین باری که من پدر را دیدم بر می گردد به زمانی که من به همراه همسرم به اصفهان اسباب کشی کرده بودیم، پدر بسیار مضطرب بود و من بسیار غمگین، بی تابی میکردم نمیخواستم بروم ولی مجبور بودم یک روز بیشتر نتوانستم بمانم برگشتم بروجرد و دو سه روز بعد هم که خبر شهادت پدر را آوردند.
نقل از دختر شهید



