شهیده مهناز کلانترنیا

شهیده مهناز کلانترنیا
نام : مهناز
نام خانوادگی : کلانترنیا
نام پدر : قنبربیک
محل تولد : بروجرد
تاریخ تولد : 1346/06/01
شغل : دانش آموز
تاریخ شهادت : 1363/12/20
محل شهادت : بروجرد
سن هنگام شهادت : 17 سال
آرامگاه : گلزار بهشت شهدا بروجرد
کد ایثارگری : 6311582
زندگینامه
در روز اول شهریور ماه سال 1346 ، در شهرستان بروجرد دیده به جهان گشود. پدرش قنبربیک، کارگر بود و مادرش دارطلا نام داشت. دانش آموز سوم راهنمایی بود.
بیستم اسفند 1363 ، در بمباران هوایی زادگاهش بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. تربت پاک او در گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد واقع است. خواهرش فاطمه کلانترنیا نیز شهید شده است.
منبع:
ـــ فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 503.
مهناز کلانترنیا در سال 1346 در شهرستان بروجرد میان خانواده ای متدین و مسلمان متولد شد.
دوران کودکی را با آرامش و متانت او تحت تربیت عالمانه خانواده بزرگ شد. او و خواهرش صدیقه از یاران باوفای امام(ره) بودند و آرزویشان این بود که در خیل شهیدان خمینی به شهیدان حسینی بپیوندند و آن چه حجت را بر آنان تمام کرده بود حضور پرنور پیر و مرادشان خمینی کبیر(ره) بود که آنان را هرگز آرام نگذاشت لذا به سهم خویش برای قیام پیر و مرادشان در مقابل پلیدی ها و گژی ها ایستادند. خاصی پشت سر نهاد .
مهناز و خواهرش صدیقه در کودکی پدر خویش را از دست داده بودند. چونان پرنده ای پر و بال شکسته در مقابل مادر تواضع می کردند و برای ادامه تحصیل خود مجبور بودند کار کنند لذا در کارهایی مانند قالیبافی، خیاطی و... مشغول به فعالیت شدند.
و با رسیدن ایام تحصیل،کیف و کتاب خود را به دست گرفت و راهی دبستان شد. با تلاش و کوشش فراوان توانست تحصیلات راهنمایی را به پایان رسانید. سپس برای کمک به مادر در خانه ترک تحصیل نمود.
از همان کودکی شیفته و دوستدار خاندان نبوت و اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) شد و در طول زندگی همیشه ذکر و یاد آن ها بر دل و جان وی بود.
سرانجام در تاریخ 1363/12/20 در حمله هوایی شهرستان بروجرد مردم بی گناه شهرها و روستا را مورد هدف قرار گرفتند. که در آن هنگام مهناز جزء مجروحان بود ولی او نیز به همراه خواهرش فاطمه شهادت رسید.
مهناز در خالی که فقط 17 سال سن داشت همراه با خواهرش فاطمه کلانترنیا در تاریخ 20 اسفند ماه سال 1363 بر اثر بمباران هوایی خیابان حافظ به شهادت رسیدند.
پیکر مطهرشان را در بهشت شهدا خاک سپاری کردند.
خاطرات شهید مهناز کلانترنیا به نقل از خواهر شهید
از بادهی دوست گشته سرمست شهید زان رو سر و جان نهاده بر دست شهید او کرده سفر ز خاک تا عرش خدا هرگز تو مپندار که مرده است شهید شهیدان طلایه داران آفتابند، علمداران روشنائیاند، شهیدان بزرگمردان عرصه عشق و ایثارند.
از فرمایشات حضرت رسول (صل الله علیه و آله ) آنجا که می فرماید اشرف الموت قتل الشهاده و شهید مصداق واقعی و عینی شهادت و طی طریق در مسیر دوست و ره پوئیدن جهت وصول به بارگاه حضرت جان آفرین است.
خواهر شهیده بزرگوار مهناز کلانترنیا از خواهر خود چنین می گوید : مهناز دلش از دنیا پر بودفدرست یادم هست خاطرهای که ز او دارم و هیچگاه یادم نمی رود اینست که دو روز قبل از شهادت مهناز شب ( و فاطمه ) خانه ما بودند،دیدم گوشهای نشسته و در حال نوشتن است، فهمیدم که توی آن نامه چه نوشته است که از این دنیا سیر است. دلم از دنیا بریده و دل به دنیا نمی بندم. هر سال توی مدرسه به مناسبت ایام دهه فجر (و 22 بهمن) جشن داشنند.
مهناز 2 شب قبل از شهادتش آمد و گفت شهناز می خواهم لباس های سپاهی آقای مرادی را ببرم،توی مدرسه جشن داریم من هم در نقش سپاهی هستم، من هم لباس های سپاهی شوهرم را با کلاه و پوتین و خلاصه بقیه وسایلش به او دادم. به من گفت می شود کلت (اسلحه) آقای مرادی شوهرت را به من بدهی؟گفتم نه،نه
بعد گفت می خواهم واقعاٌ یک سپاهی شوم،با این لباس ها و کلت سپاهی می شوم،دلم می خواهد وقتی اینها را پوشیدم خودم را به جای پسرها جا بزنم و به جبهه بروم من هم خندیدم و گفتم دختر الکی که نیست که تو بتوانی راحت به جبهه بروی. بعد رو به من کرد و گفت توی جبهه می شود شهید شد و آن شب من به حرف های او زیاد توجه نداشتم، غافل از اینکه او در حال آماده کردن خود برای سفر است.
هرچه اصرار کرد که من کلت شوهرم را به او بدهم قبول نکردم (حتی گفت تیرهایش را درآور-خالیش را به من بده)گفتم نه نمی شود. مسئولیت دارد...
حس کردم آن روز خیلی ناراحت شد ولی به روی من نیاورد.
2 تا 3 هفته قبل از شهادت مهناز ( و فاطمه) بود که یک روز صبح شوهرم و من در حال خوردن صبحانه بودیم، رفتم آشپزخانه که زنگ زدند در را که باز کردم دیدم مهناز (فاطمه) است، آمده
گفتم: کجا بودی؟ اول صبح کجا رفتی؟
گفت : رفتم عکاسی،عکس هایم را گرفتم.
بعد آمد خانه و با شوهرم حال و احوالپرسی کرد و گفت : آقای مرادی بیا عکس ها ( این ) نگه دار.
شوهرم نگاهی کرد و گفت : برای چی؟
مهناز با نگاهی گفت : برای یادگاری که یادگار بماند.
هر وقت آن را دیدید به یاد من بیافتید.
بعد از گذشت این همه سال هنوز هم شوهرم از آن روز صبح حرف می زند که این چه رفتار و عملی بود که از مهناز سر زد شاید خودش می دانسته که وقت رفتن است.
برادر شوهرم (برادر آقای مرادی ) شهید شده بود.
همیشه می گفت: ( خطاب به مادر شهید جمشید مرادی ) حاج خانم خوش به حالتان پسرتان توی جبهه شهید شده.شما در آن دنیا کسی را دارید که از شما شفاعت کند،ای کاش من هم می توانستم به جبهه بروم و شهید شوم.
مهناز روح خیلی بزرگی داشت، توی محله ما چند تا خانواده بودند که یکی از ان ها پیرزن نابینایی بود که کسی را نداشت مهناز همیشه به خانه او می رفت لباس هایش را می شست، غذا برایش درست می کرد، حمامش می کرد، خلاصه تمام کارهایش (حتی خدا می داند قند و شکر و کوپن خودش را می برد برای او،می گفت کسی نیست برای او چیزی بخرد. سرپرست ندارد) را انجام می داد می گفت ما باید به اینها کمک کنیم تا خدا به ما رحم کند، مهناز خیلی دلسوز و مهربان و مردمدار و دادرس بود.داغ مرگ او مادر و خانواده ما را دگرگون کرد، حتی نامادری ما ( زن پدرم ) هم برای او داغ بود. وقتی اسم مهناز و فاطمه می آمد می گفت ای کاش این دخترها حرفی به من می زدند و از آنها ناراحت می شدم. چقدر این دخترها خوب و مهربان بودند. هرچه خدا بخواهد همانست. خدا را شکر که به آرزویش رسیده. او فکر می کرد که فقط توی جبهه می توان شهید شد. غافل از اینکه وقتی خواست خدا بر شهادت کسی باشد همان می شود.
یک روز بعد از شهادت مهناز ( و فاطمه ) که دوستانش به خانه ما آمدند می گفتند هر موقعی که مشغول بازی کردن بودیم مهناز می گفت بچه ها به من شلیک کنید تا من شهید شوم ( شهادت خوب است ) آن روز بچه ها عکس ( دوستان مهناز و فاطمه) او را در بغل گرفته و اشک می ریختند و می گفتند مهناز خودش دوست داشته شهید شود و آرزویش شهادت بوده و به خواسته اش هم رسیده است.