
نیروی انتظامی جمهوری اسلام ایران ( فراجا )
شهید علی مراد ورمزیاری

شهید علی مراد ورمزیاری
نام : علی مراد
نام خانوادگی : ورمزیاری
نام پدر : یدالله
نام مادر : تاج آفرین
تاریخ تولد : 1317/07/14
محل تولد : بروجرد
شغل : کادرارتش
درجه : استوار دوم
استان سکونت : قم
شهر سکونت : جعفریه
تاریخ شهادت : 1359/10/19
محل شهادت : آبادان-ماهشهر
آرامگاه : گلزار شهدای شیخان شهرستان قم
کد ایثارگری : 5911187
زندگینامه
شهید مدافع وطن علیمراد ورمزیاری، در روز چهاردهم مهر ماه سال 1317 ، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش یدالله (فوت 1319 ) کشاورز بود و مادرش تاج آفرین (فوت 1352 ) نام داشت. تا سوم ابتدایی درس خواند. کشاورزی و کارگری می کرد. سال 1340 ازدواج کرد و صاحب سه پسر و چهار دختر شد.
سالها در نیروی انتظامی خالصانه برای کشورش خدمت کرد. عاقبت در روز نوزدهم آذرماه سال 1359 ، در آبادان بر اثر اصابت گلوله به قلب، شهید شد. تربت پاک او در گلزار شهدای شیخان شهرستان قم قرار دارد.
منبع:
ـــ فرهنگ اعلام شهدا: استان قم، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1395، صفحه 444.
در ادامه گفتگو و مصاحبه ای با همسر ایشان خانم کبری یعقوبی :
خدا کریم است
سال 1317 در بروجرد به دنیا آمد. دوساله بود که پدرش فوت کرد. خیلی به مادرش احترام میگذاشت. هر جا که میرفتیم میگفت: « اگر ناراحت نمیشوی، مادرم را با خودمان ببریم. » سال 1350 مادرشان به رحمت خدا رفت. بسیار خانوادهدوست بود. با برادرش ارتباط خوبی داشت. هر وقت برای من چیزی مثلاً پارچه چادری میخرید، برای جاری من هم میخرید.
از مال دنیا چیزی برای خودش نمیخواست. همیشه میگفت: « آنقدر که دستمان جلوی دیگران دراز نباشد، کافی است. باید قناعت داشته باشیم. » خوشاخلاق و مهماننواز بود. اگر امروز اندکی به حقوقش اضافه میشد، مهمانی میگرفت. وقتی میگفتم به فکر آینده هم باش، میگفت: « نگران نباش، روزی دست خداست. خدا کریم است. »
چیزی نداشتیم، ولی بااینحال، پسانداز میکردیم و با همین شرایط هفت بچه بزرگ کردیم. طوری زندگی کردیم که محتاج نشویم.
آشنایی
در یک محله زندگی میکردیم. چند حیاط باهم فاصله داشتیم. پدر من با مادر ایشان نسبت فامیلی داشتند. یکی از بزرگان در آن روزها واسطه ی امر خیر و ازدواج بود. من 12 سال داشتم و ایشان هم 23 ساله بودند. به روش سنتی و با انتخاب بزرگترها ازدواج کردیم و الحمدالله 18-19 سال زندگی کردیم. در این مدت هم خاطرات خوش زیادی داریم. چند بار به پابوس امام رضا رفتیم. علاوه بر آن، به خاطر مأموریتهایش به شهرهای مختلف میرفتیم.
در این مدت هفت فرزند خدا به ما عنایت فرمود. آنقدر بچه دوست داشت که با تولد هر بچه، انگار بچه اولش به دنیا آمده است. میگفتم: « آنقدر ذوق میکنی انگار اجاقت کور بوده و حالا روشنشده. » میگفت: « باید خدا را شاکر باشیم که بهراحتی و بدون هزینه به ما بچه داده است. بعضیها بهسختی بچهدار میشوند. »
جانبرکف
خودم تا وقتی امام را ندیده بودم، از ایشان شناخت صحیحی نداشتم و تصور میکردم که وقتی بیایند، دین و ایمان مردم را خواهد برد؛ از بس برای ما در مورد امام بدگویی کرده بودند؛ اما وقتی آمد، متوجه شدم که چه انسان بزرگی هستند. همسرم حاضر بود جانش را فدای امام کند. وقتی امام به بهشت معصومه آمدند، با اینکه باردار بودم به دیدار ایشان رفتیم. همسرم از شوق دیدار سر از پا نمیشناخت و خودش را روی ماشین امام انداخت.
خدمت مداوم
اهل مسجد بود و در بسیج هم فعالیت داشت، بعدها هم در جبهه آموزش میداد. وقتی سربازی اش تمام شده بود، صحبت از استخدام شد. در آزمون استخدامی شرکت کرد و پذیرفته شد. اوایل در خوزستان در پاسگاه بیات و هویزه مشغول به کار شد. 6 سال آنجا ماندیم. بعد از آن به تهران منتقل شد. مدتی در تهران بودیم و بعد به قم آمدیم و ماندگار شدیم. آرام و قرار نداشت و دائماً در مرز ایران و عراق در حال تردد بود.
بدون پدر
همسرم به وضعیت لباس و خورد و خوراک بچهها خیلی توجه داشت و رسیدگی میکرد. همیشه به بچهها توصیه می کرد که درس بخوانند و ایمانشان را قوی کنند. میگفت: « هوای بچهها را داشته باش، خوب تربیت شان کن.» میگفتم: « چرا اینطور میگویی؟ خودت بدون پدر بزرگ شده ای. نگذار آنها هم مثل شما اذیت شوند. » میگفت: «من رنج دنیا را کشیدم، تو را به خدا اگر نیامدم با بچههایم طوری باش که احساس نکنند پدر ندارند. »
وقتی رفت فرزند آخرم یک سال و هفت ماهش بود.
ناقوس جنگ
وقتی ناقوس جنگ به صدا درآمد، ثبتنام کرد و داوطلب شد تا از ناموس و کشورش دفاع کند. خیلیها با او مخالفت کردند. حتی خودم به او میگفتم عربها تو را می کشند. می گفت: « نهایتاً من دو تا می کشم بعد کشته می شوم. من کشته شوم بهتر از این است که دشمن وارد خاک کشورم شود و ناموسم به خطر افتد.»
دیدار آخر
سحر بود که راهی محل کار شد. وقت رفتن سفارش بچهها را کرد و گفت: « حواس ات به بدهی آب و برق و ... باشد. » دلم لرزید. سابقه نداشت اینگونه حرف بزند.
تا شب دل تو دلم نبود. شب، وقتی برگشت نگرانی من کم شد و کمی خیالم راحت شد. هرچند هنوز ته دلم چیزی بههمریخته بود. شام خوردیم، کمی استراحت کرد و نصف شب باز راهی شد؛ اما این بار برگشتی در کار نبود.
واقعیت داشت
شهادتش را صحنه به صحنه دیدم. در بیابان سرسبزی که پر از نظامی بود با هم بودم. ناگهان تیری به قلب همسرم خورد. همه ی مأموران پراکنده شدند. خودم خواستم کمک کنم که گفت: « تو نمیتوانی، تو مراقب بچهها باش. من خودم میآیم. فقط یک تیر به قلبم خورده است. »
از خواب پریدم و به برادرم که منزل ما بود، گفتم: « یک نفر شهید شده، یا علیمراد یا پسر خواهرم یا کسی دیگر. » برادرم گفت: « نگران نباش، خواب دیدهای. » فردا شب خبر شهادتش را آوردند. بعدها که دوستانش نحوه ی شهادتش را گفتند، متوجه شدم که آنچه خواب دیدم واقعیت داشته است.
بازگشت
6 ماه طول کشید تا خودش را آوردند. برای آوردنش خواب دیدم در دل شب زنگ در را بهشدت میزنند. سریع چادرم را سر کردم و در را باز کردم، کسی نبود. داخل کوچه را نگاه کردم. کمی عقبتر ایستاده بود. گفتم: « برای خانه خودت اذن ورود میگیری؟ »
گفت: « من از شما جدا شدم. باید اذن بگیرم. » بعد هم احوالپرسی کرد و رفت.
بدون اینکه متوجه شود دنبالش رفتم. نزدیک حرم که رسید، ایستاد و به حضرت معصومه (سلام الله علیها) سلام داد و بعد به طرف مزار شیخان حرکت کرد. به مکانی رسید که الآن قبر ایشان است. برگشت و مرا دید که دنبال او آمدهام، گفت اینجا خانه من است و با سر وارد قبر شد. بعد هم سنگ قبری روی قبر افتاد و من فریاد زدم اینجا خانه نیست، اینجا قبراست و از خواب پریدم.
یک قبر
رفیق زیاد داشت. یکی از آنها فتح الله اصلانی بود که با هم رفتند و با هم شهید شدند. میخواستند با هم یک قبر داشته باشند، اما از آنجایی که حال من بد شد، همسرم با یک روز تأخیر به خاک سپرده شد و در یک قبر دفن نشدند. فاصله آنها یک قبر شد. همسرم شب ۱۹ ماه مبارک رمضان تدفین شد.
وقتی بالای جنازهاش حاضر شدم، نورانی شده بود. تمام موهایش پر از خون بود و کمی آفتابسوخته شده بود، اما زیباتر از همیشه بود. 19 دی شهید شد و 19 شهریور به خاک سپرده شد. در این مدت بچهها بهشدت بیتابی کردند تا اینکه جنازهاش برگشت.
صبر کن نگران نباش
برگشتم. پشت سرم ایستاده بود. چند روز بود که پریشان بودم و بازهم بهموقع خودش را رسانده بود. گفت: « همه کارها درست میشود، نگران نباش. » مثل قبل از شهادتش که مینشستیم و صحبت میکردیم و دلم آرام میشد، آرام شدم.
هر بار اتفاقی میافتاد به خوابم میآمد. هر کاری که میکردم، مثلاً با بچهها تند میشدم در خواب به من تذکر میداد.
ـ برای فلان مسئله برو جمکران نذر کن حل میشود.
ـ چرا دعوتشان را رد کردی؟
ـ چرا با بچهها تند شدی؟
خلاصه هر صحنهای در روز اتفاق میافتاد شب در خواب منتظرش بودم.
وصیت نامه
بسمه تعالی
رفتن من به جبهه ی حق علیه باطل برای شکست دشمن و پیروزی اسلام و در ثانی آرزوی شهادت از خداوند متعال است و مأموریت من داوطلبانه می باشد.
من خود داوطلبانه به این مأموریت رفتم و وصیتم به شما این است مردم را از خودتان ناراضی نکنید , با همسایگان به خوبی رفتار کنید , از رفتن من نگران نباشید چون من در راه دفاع از اسلام کشته می شوم و شهیدان تا ابد زندهاند خیال نکنید ما از دنیا رفتهایم و پیش شما نیستیم ولی در آن دنیا با امامان همنشین هستیم.
اگر من به درجه شهادت رسیدم نگران نباش , غصه رفتن من را نخور همه ی ما رفتنی هستیم پس چه بهتر که برای دفاع از میهن , دفاع از دین , دفاع از ناموس کشته شویم و جان خود را فدا کنیم. همسرم امیدوارم بچه های مفیدی به جامعه اسلامی تحویل دهی.
شمارا یک به یک به خداوند متعال می سپارم
به امید پیروزی اسلام و شکست هرچه زودتر دشمن.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار