نصرالهی محمدرضا فرزند پنجه علی

نـیـروی زمـیـنـی ارتـش جمهوری اسلامی ایران
شهید محمدرضا نصرالهی

شهید محمدرضا نصرالهی
نام : محمدرضا
نام خانوادگی : نصرالهی
نام پدر : پنجه علی
نام مادر : عزت
تاریخ تولد : 1342/12/02
محل تولد : بروجرد
سن هنگام شهادت : 21 سال
وظیفه/کادر : کادر
سازمان : نزاجا
تاریخ شهادت : 1364/04/06
آرامگاه : گلزار بهشت شهدا بروجرد
کد ایثارگری : 6415810
زندگینامه
شهید محمدرضا نصرالهی، فرزند پنجه علی در تاریخ 1342/12/02 در بروجرد در خانواده ای متدین به دنیا آمد. او در کودکی بسیار آرام، فرزندی مطیع و تابع خانواده بود و در نوجوانی، فردی با اخلاق و منظم. وی حتی قبل از رسیدن به سن تکلیف واجبات شرعی و دینی را به درستی و در اول وقت انجام می داد. بسیار علاقمند به اهل بیت (علیهم السلام) خصوصاً امام حسین(علیه السلام) بود و در همه ی مراسم های سوگواری آن حضرت شرکت می نمود و در دسته جات هیأت نیز فعالیت داشت.
در کودکی اش بسیار آرام بود فرزندی مطیع و تابع خانواده در نوجوانیش با خلاق و منظم بود و حتی قبل از رسیدن به سن تکلیف واجبات شرعی و دینی اش را به درستی و در اول وقت انجام می داد بسیار علاقمند به اهل بیت خصوصا" امام حسین (ع) بود و در همه ی مراسم های سوگواری آن حضرت شرکت می نمود و در دسته جات هیئتی نیز فعالیت داشت
او در دوران پیروزی انقلاب اسلامی نیز فعالیت مستمر و شبانه روزی داشت و اطاعت از فرامین رهبر انقلاب را واجب و جان نثار امام خمینی(قدس سره) بود و بسیار نسبت به مردم و سرزمین اش متعصب بود.
تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد. در دوران جنگ تحمیلی، به جبهه های حق علیه باطل شتافت و پس از چند ماه رشادت و مبارزه در مقابل دشمن متجاوز، سرانجام در روز ششم تیرماه سال 1364 در مسیر جاده اهواز - خرمشهر به فیض عظمای شهادت نائل گشت.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
خاطراتی در رابطه با شهید محمدرضا نصرالهی به نقل از همسر شهید
سال 1363 با این شهید ازدواج کردم که حاصل ازدواجمان یک پسر است که تیر ماه 1364 که ایشان شهید شد پسرش چند ماه پس از شهادت او به دنیا آمد.
اخلاق او بسیار خاص بود. ساده متواضع و خاکی و بهترین ویزگی اخلاق او این بود که بسیار شوخ طبع بود یعنی آدم بد اخلاقی نبود نه فقط با خانواده با هیچ کسی .
حدود 5 ماه با هم زندگی کردیم بیشتر این مدت در جبهه بود. با توجه به اینکه ما اصلا" خبر نداشتیم که ایشان در جبهه است فکر می کردیم محل خدمتش جبهه نیست. یک بار که او ترکش خورده بود و در بیمارستان بستری شده بود ما اصلا" اطلاع نداشتیم. بعد زمانی که آمد روی دست هایش جای ترکش بود. پرسیدیم گفت: جای ترکش است پشت کتفش هم بود ولی چیزی نمی گفت.
تا زمانی که اخرین سفرش بود و آمد مرخصی حدود 6 روز بود و ماه رمضان بود از آمدنش خیلی پشیمان بود و دوست داشت زودتر برگردد. جبهه که می رفت و می آمد خیلی نا آرام بود اصلا" با کسی حرف نمی زد حال بخصوصی داشت وقتی هم که رفت ساعت 9 شب بود در کوچه که می رفت یک لحظه برگشت و یک نگاه کامل به همه کرد و رفت و هنگام سوار شدن در اتوبوس به برادر بزرگترش می گوید تا چکمه هایم پر از خون نشود برنمی گردم . تکلیف جنگ باید مشخص گردد
یک بار که به مرخصی آمده بود و می خواستم خورش قیمه درست کنم سه دانه سیب زمینی داخل ظرف شویی افتاد گفت: چرا آنها را انداختی؟ گفتم: از دستم افتاد. دیگر دلم نمی آید از آنها استفاده کنم. گفت: اگر بدانی که در جبهه جوان ها چه سختی هایی می کشند از نظر غذایی و مهمات حتی این نان خشک ها را در گونی نمی گذارید و به بهترین نحو اینها را استفاده می کنید.
یک از آرزوهایش فکر می کنم مسئله ی جنگ بود و می گفت دوست دارم بچه ام را ببینم و اینکه برادرم ازدواج کند و بتوانم برایش کاری انجام دهم و به هیچ کدام از آرزوهایش نرسید به خانواده اش علاقه ی شدیدی داشت خیلی خون گرم بود. همیشه عاشق امام بود. دوست داشت دنباله رو امام باشد. چند وقت پیش ها پسرم را برای نماز بیدار کردم. گفت: چرا مرا بیدار کردی؟ گفتم: چرا؟ گفت: داشتم خواب خوبی می دیدم. البته خواب را نگفت تا بعد از یک ماه مسئله ای برای خانواده پیش آمد و من به او گفتم: تو که بابا تو ندیدی که بخواهی دوستش داشته باشی. گفت: فکر می کنی آن روزی که آمدی مرا برای نماز بیدار کنی خواب پدر را می دیدم یک توقع خاصی از پدرش دارد که او را ندیده و نوازشش را احساس نکرده ولی خیلی پدرش را دوست دارد. یعنی هر شب اگر هزار تا کار داشته باشد باید برود بهشت شهدا سر خاک پدرش .




