مولائی تاری قمرتاج فرزند ملک نیاز
شهیده قمرتاج مولائی تاری

شهیده قمرتاج مولائی تاری
نام : قمرتاج
نام خانوادگی : مولائی تاری
نام پدر : ملک نیاز
نام مادر : زهرا
تاریخ تولد : 1346/12/01
محل تولد : بروجرد
شماره شناسنامه : 343
محل صدور : بروجرد
شغل : دانش آموز
تاریخ شهادت : 1362/08/14
محل شهادت : بروجرد
آرامگاه : گلزار شهدای گوشه شهرستان بروجرد
کد ایثارگری : 6536233
زندگینامه
یکم اسفند 1346 ، در روستای سرباب نرم از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش ملک نیاز، کشاورز بود و مادرش زهرا نام داشت. دانش آموز چهارم متوسطه در رشته تجربی بود.
یازدهم بهمن 1365 ، در بمباران هوایی شهرستان زادگاهش بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد. تربت پاک او در گلزار شهدای گوشه شهرستان بروجرد واقع است.
منبع:
ـــ فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 627.
خاطرات شهید قمرتاج مولایی تاری
بر عشق دوام می دهد خون شهید
از فتح پیام می دهد خون شید
برخیز که با زبان گویای سکوت
پیام قیام می دهد خون شهید
پدر شهید قمرتاج مولایی:
فمر سال آخر دبیرستان بود نامزد داشت و عاشق درس خواندن بود. دو سال بعد از شهادتش بود که پسر دیگرم که 20 روز به آخر سربازی اش مانده بود ترکش خمپاره به بدنش اصابت کرده بود. دخترم هم با اصابت ترکش بمب شهید شد.
پدر شهید گفت: قبل از شهادتش خواب دیدم دو تا طوطی توی حیاط نشسته بودند. تیری زد به یکی از آن ها،سرش کنده شد و افتاد. رفتم سراغ او که آنرا بگیریم مثل اینکه رگبار گرفتند دومی هم تیر توی شکمش خورد هر چه فریاد کردم کمک می خواستم،کسی نبود که به دادم برسد.
بمباران سال 1365 بود از خانه خودمان به خانه دائی بچه ها رفتیم. مثلاً می خواستیم از بمباران در امان باشیم. عروسم با دخترم برای شستن ظرف ها به حیاط رفتند، صدای هواپیماها شنیده شد. صدای آژیر قرمز به صدا درآمد.
پروین ( عروسم ) و قمر همانطور نشسته بودند و در حال صحبت بودند،صدای خنده ی آن ها شنیده شد، یک دفعه صدای عروسم بلند شد که کمک خواست وقتی رسیدم بالای سرشان عروسم انگشتش قطع شده بود ولی قمر به شکم روی زمین افتاده بود و دستش را محکم بر روی روسری اش گذاشته بود . خدا می داند که چقدر به حجاب و چادر اهمیت می داد یک بار نشد که بدون چادر به مدرسه برود.
وقتی رسیدم بالای سرش،نفس می کشید دستش را بلند کردم خون از دستش می آمد، به خودم گفتم : خوبه دستش زخمی شده،
بلندش کردم،
دیدم تمام شکمش ریخت توی دستم،
نگاهم کرد و نفسش قطع شد.
همسرم آمد و شروع کرد به شیون و فریاد، گفت خدایا خودم خواب دیدم.
دو سال بعد از دخترم ، پسرم هم شهید شد.
همسرم می گفت: خودم می دانستم که دو تا از بچه هایم را در راه خدا از دست می دهم.
فدای راه علی اکبر امام حسین مگر بچه های من از اهل بیت امام حسین (علیه السلام) بهترند. فدای سید الشهداء....



