حسینی سید سعید فرزند عین الله
شهید سید سعید حسینی
شهید سید سعید حسینی
نام : سید سعید
نام خانوادگی : حسینی
نام پدر : عین الله
نام مادر : منیره
تاریخ تولد : 1346/06/25
محل تولد : بروجرد
رسته : بسیجی
تاریخ شهادت : 1367/01/14
محل شهادت : حلبچه
نام گلزار : گلزار بهشت شهدای بروجرد
کد ایثارگری : 6706090
زندگینامه
در روز بیست و پنجم شهریور ماه سال 1356، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش عینالله، ارتشی بود و مادرش منیره نام داشت. تا پایان دوره متوسطه و در رشته علوم تجربی درس خواند و دیپلم گرفت.
به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. در روز چهاردهم فروردین ماه سال 1367، با سمت تک تیرانداز در حلبچه عراق بر اثر اصابت ترکش به گردن، شهید شد. تربت پاک او در گلزار بهشت شهدای بروجرد واقع است.
خاطره ای از یکی از همرزمان شهید
سال 1362 بود که من جانشین گردان ضدزره شدم.گروهی از بچه های بسیجی اعزامی از شهرستان بروجرد به گردان ما اعزام شدند.غالب این عده در بروجرد در مسجد سجاد(ع)گرد هم آمده و تربیت دینی و معنوی شده بودند.عده ای از آنها واقعا نخبه بودند.از آن پس این عده مرتب به جبهه می آمدند ومی رفتند.
در اولین اعزام به وساطت شهرام دشتی،از میان نیروی های اعزامی لرستان،هشت نفر از بچه های بسیجی بروجرد به گردان من پیوستند.نام این عده عبارت بودند از:احمد گودرزیانی،علی زراسوند،ناصر موسیوند،منوچهر موسیوند،مسعود ماکنانی،رضا حسن زاده،امیرفاضل و سیدسعید حسینی.
امیرفاضل در عملیات والفجر8 و فتح فاو به شهادت رسید.علی زراسوند در عملیات مهران از ناحیه ی دو پا و یک چشم جانباز شد.مسعود ماکنانی و ناصر موسیوند هم شهید شدند.رضا حسن زاده نیز یک چشمش را از دست داد و هم اکنون متخصص نوزادان و کودکان است.سیدسعید حسینی نیز در حوالی حلبچه به شهادت رسید.
سیدسعید وقتی به ما پیوست بچه کم سن و سالی بود.خوش سیما،متقی دارای اخلاق و سلوکی ویژه بود.((سید)) هم بود و این امر بر معنویت او می افزود.اهل تعبد و تهجد بود و در رفتارش وقار خاصی دیده میشد.
من فرمانده او بودم و از نیروهای من به شمار می رفت.رفتارش چنان بود که پس از مدتی معنویت او مرا به سویش جلب کرد.هرگاه خلوتی گیر می آورد به نماز یا دعا می پرداخت و با خدا راز و نیاز می کرد.در خود دوستی و حتی عشق غریبی به سید احساس می کردم.اما هرگز این حس را ابراز نکردم.او بسیار تودار بود و تا زنده بود معنویت بالای سید خیلی به من نیرو می داد.
سیدسعید در عملیات بدر،والفجر (8)،کربلای (5) و سرانجام والفجر(10) با من بود و در کنار هم می جنگیدیم.پنج سال متناوباً به جبهه می آمد و بر می گشت.باهوش و نخبه بود.طوری که در مسابقات حفظ حدیث یگان اول شد و به عنوان جایزه به دیدار حضرت امام(ره) رفت.جایزه ی بزرگی که نصیب کمتر کسی از نیروهای بسیج و سپاه می شد. عجیب که هرگز حاضر نشد جزییات این دیدار را شرح دهد و هرگاه در این باره از او می پرسیدم، به نحوی طفره می رفت.
در عملیات والفجر 10،سیدسعید در همه ی مراحل همراه من بود.برایم یقین حاصل شده بود که به زودی شهید خواهد شد.بوی شهادت می داد.از این رو لحظه لحظه با او بودن را غنیمت می شمردم ودر یکی از شب هایی که در حوالی حلبچه مستقر بودیم،خوابی دیدم.صبح که بیدار شدم حال دیگری داشتم.با روزهای قبل فرق داشتم.از حال خود متعجب شدم.چیزهای غریبی می دیدم که تا آن روز متوجه آن ها نشده بودم. دقایقی قدم زدم اما تغییری نکردم. کمی که خودکاوی کردم ناگهان راز تغییر حالتم را کشف کردم. با خود گفتم:
کاظم!خودش است.این علائم رفتن است!رفتن از این جهان.
برایم یقین شد که شهید خواهم شد. به همین زودی خودم را « شهید » دیدم.تجربه ی منحصر به فرد و جالبی بود.در این وقت که به من خبر دادند،در ناحیه خرمال تانک های دشمن ظاهر شده و شروع به تحرکاتی کرده اند.با خودم گفتم:
ها...این هم وسیله شهادت.بالآخره موعدش رسید...اما چقدر دیر...
دست به کار شدم و عده ای را برای رفتن به خرمال انتخاب کردم که عبارت بودند از : نوروز عباسیان،منصور عرب پور و سید سعید حسینی.
با خودم چهار نفر شدیم.با یک خودرو لندکروز،که روی آن موشک تاو نصب بود و یک دستگاه موتورسیکلت به طرف خط حرکت کردیم.فاصله حلبچه تا خرمال را طی کردیم. من در حال خودم بودم و خودم را شهیدی می دیدم که به طرف شهادت پیش می رود.به نزدیکی خرمال که رسیدیم .
با خودم گفت: نیازی نیست همه نیروها را با خودم ببرم.
بگذار اول منطقه شناسایی کنم. بعد بچه ها را بیاورم.
بعد از ظهر روز نیمه شعبان بود. روزی که جان می داد برای شهادت به بچه ها گفتم: شما اینجا باشید تا من بروم شناسایی ببینم چه خبر است؟
باید در سمت راست دو کیلومتری می رفتم.
تنهایی با موتور رفتم به طرف دشمن.
غروب بود و آفتاب رو به رو بود و دید را مشکل می کرد. با دوربین شروع کردم اطراف را شناسایی کردن. فاصله ام با بچه ها حدود 200 الی 300 متر بود. تانک های دشمن در حال تردد بودند و این امر قابل مشاهده بود. در این حین صدای منصور عرب پور را شناختم که نزدیکم
گفت: کاظم. سعید!
ناگهان دلم فروریخت و در کمتر از یک ثانیه یا کمتر همه چیز تغییر کرد.
چه فکر می کردم،چه شد!
همه چیز را فهمیدم.
پس سیدسعید حسینی زودتر از من رفت.
هنوز نوبت به من نرسیده بود.
حدسم درست بود،
بالآخره سید شهید شد.
به اتفاق عرب پور،به طرف بچه ها حرکت کردم. فاصله را نمی دانم با چه سرعت و حالتی طی کردم. سراسیمه خودم را به محل استقرار قبضه رساندم. دیدم سیدسعید روی زمین افتاده و جوی کوچکی از خون در کنار او روان است. دو نفر از بچه بالای سر سید ایستاده بودند و گریه می کردند.
در آن بی اختیاری و سرگشتگی نمی دانم چه شد که دوربین را درآوردم و از پیکر بی جان و غرق خون سیدسعید عکس انداختم.
وقتی دقت کردم دیدم ترکش به سرش خورده و هنوز خون تازه از سرش روان است.
کنار سعید نشستم و بغضم ترکید.
چه حالی بر من گذشت،
هرگز قابل شرح و توصیف نیست.
آمبولانس آمد و پیکر سعید را به مقرمان، در فاصله ی 20 کیلومتری بردیم.
بچه ها دور آمبولانس جمع شدند و شروع کردند به عزاداری.
پس از چند دقیقه جسد را برای حمل به سردخانه بردند.
من ماندم و ماتم مرگ و فقدان سید سعید.
حالم بسیار بد بود.
طوری که فرماندهان گردان متوجه وخامت حالم شدند و دستور دادند به عقب بازگردم.
گفتند : برو عقب. صلاح نیست در خط باشی.
شبانه تا سه راهی پاوه رفتیم.
در آنجا مقری بود که به آن (( یخچال )) می گفتند. دور تا دور آن کوه بود. هوای سردی داشت.
قبل از اعزام نیز ما در یخچال بودیم.
در آنجا گفتم کوله پشتی سید را برایم آوردند. بغض کرده کوله پشتی را باز کردم.
همه چیز بوی سیدسعید را می داد.
در کوله پشتی دست نوشته ای یافتم.
دیدم وصیتنامه اش است.
آن را باز کردم و خواندم.
وصیتنامه یک صفحه بود، اما شاید یک ساعت خواندن آن طول کشید.
پرده ای از اشک چشمانم را پوشانده بود و درد مرموزی در گلویم احساس می کردم.
انگار تخم مرغ درسته ای در گلویم گیر کرده باشد و شاید هم قلوه سنگی! وقتی وصیتنامه را خواندم احساس کردم قبلا آنرا از جای دیگری شنیده ام.کمی که به ذهنم فشار آوردم،
یادم آمد که سیدسعید در سال 1362 سر صبحگاه همین متن را خوانده است.
آن را به عنوان وصیتنامه یک شهید خواند و هرگز تا مرگش ندانستم آن را خودش نوشته و وصیتنامه خودش است.
روحش شاد و یادش گرامی