
نیروی انتظامی جمهوری اسلام ایران ( فراجا )
شهید موسی رحیمی چگنی

شهید موسی رحیمی چگنی
نام : موسی
نام خانوادگی : رحیمی چگنی
نام پدر : امیرخان
نام مادر : حرم بانو
تاریخ تولد : 1343/01/01
محل تولد : روستای چنار از توابع بخش چگنی
دانشجو : دانشجوی دانشگاه آزاد بروجرد در رشته ی کشاورزی
شغل : کادر نیروی انتظامی فراجا
تاریخ شهادت : 1364/02/13
محل شهادت : بروجرد روستای بردبل
نحوه ی شهادت: بروجرد- درگیری با سارقین مسلح.
آرامگاه : گلزار بهشت رضای شهرستان خرم آباد
کد ایثارگری : 6406661
زندگینامه
کیم فروردین 1343 ، در شهرستان خر مآباد به دنیا آمد. پدرش امیر، کشاورز بود و مادرش حرم بانو نام داشت. تا پایان دوره کاردانی درس خواند.
پاسدار کمیته بود. چهاردهم اردیبهشت 1364 ، در روستای چالانچولان بروجرد هنگام درگیری با سارقین مسلح بر اثر اصابت گلوله به شکم، شهید شد. تربت پاکش در گلزار بهشت رضای شهرستان خرم آباد واقع است.
منبع:
ـــ فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 272.
سال هزار و سیصد و چهل و سه ، در روستای «چنار» «بخش چگنی» از توابع شهرستان خرم آباد، در خانوادهای مؤمن و مذهبی، دیده به جهان گشود. در دامان مادری آگاه و معتقد رشد و پرورش یافت. از همان دوران کودکی، با آوای روح بخش قرآن کریم آشنا شد. دوران ابتدایی را در محل اقامتش سپری نمود. با توجه به کمبود امکانات تحصیلی، ناگزیر برای ادامۀ تحصیل، به شهرستان خرم آباد، مهاجرت کرد و دورۀ راهنمایی و دبیرستان را دراین شهرستان به اتمام رساند.
به مسائل دینی و مذهبی، بسیار اهمیت می داد. به حسن اخلاق و رفتاردر میان اقوام و خویشاوندان شهره گشت. با توجه به موقعیت حساس کشور و جنگ نابرابر دشمنان، علیه ایران اسلامی، برای حراست از میهن اسلامی و مبارزه با اشرار و سوداگران مرگ در سال هزار و سیصد و شصت و دو، به عضویت کمیتۀ انقلاب اسلامی درآمد. فعالیت های خود را درکمیته، به صورت جدی ادامه داد. در انجام ماموریت های خطیر محوله، لحظه ای درنگ نمی کرد و از بذل جان برای اسلام و کشور عزیز خویش، دریغ نمی ورزید. در کنار خدمت در کمیته در آزمون دانشگاه آزاد اسلامی شرکت نمود و در دانشگاه آزاد بروجرد در رشته ی کشاورزی، در مقطع کاردانی پذیرفته شد. در تاریخ دوازدهم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت و چهار، در درگیری با اشرار و سارقین، در روستای «بردبل» واقع در منطقه ی «چالانچولان» از توابع شهرستان بروجرد، توسط سوداگران مرگ، به فیض عظمای شهادت نائل آمد و ردای سرخ شهادت را برتن پوشید.

خان کمونیست ( راوی : پدرشهید )
کدخدای روستا آمد پیشش و با تمسخر گفت:
-صدام رو کشتید؟
هر روز کار مردم طعنه و نیش و کنایه بود. کدخدا با یک عده لاابالی جمع می شدند و قلیان می کشیدند و صدای خنده هایشان آسایش را از مردم می گرفت. روزها همین طور سپری می شد تا اینکه پسر یکی از خان های کمونیست، دانشگاه قبول شد؛ ولی به خاطر پرونده ی سیاسی خانواده اش نمی توانست وارد دانشگاه بشود. کدخدا و ریش سفیدهای محل، رفتند پیش نماینده ی مردم خرم آباد در مجلس شورای اسلامی، آقای محمد صالح طاهری. نماینده جلسه ای ترتیب داد با حضور کدخدا و دوستانش و ریش سفیدهای محل. موسی هم با پدرش در جلسه شرکت کرد. آقای طاهری پرسید:
- به نظر شما باید با همچین آدمی چه کار کنیم؟
هرکس حرفی می زد.یکی می گفت:
- باید کاری نکنیم از ما بیزار بشن!
یکی می گفت:
- نباید کاری کنیم که از اسلام فاصله بگیرن!
یکی هم می گفت:
- اگر راهی هست که بتونیم این پسر رو بفرستیم دانشگاه و مسؤولین دانشگاه رو قانع کنیم که موافقت کنن، خیلی خوب می شه!
هر کس راه حلی داد. همه موافق بودند و نماینده، به تنهایی نمی توانست حریف شان بشود؛ اما موسی با اینکه سن کمی داشت، اجازه گرفت و گفت:
-اگر پدر و خانواده ای نفرات ما را به مسخره می گیرن و با اصل نظام و اسلام مخالفت می کنن، فردا هم که پسر این خانواده معلم یا هر کارهای از این مملکت بشه، رو ذهن بچه های ما تاثیر می ذاره. تحصیل کرده های ما باید الگوی بقیه باشن، چون ناخودآگاه مردم، بیشتر به طرف افراد مهم جذب می شن و اینجور آدمی نمی تونه مردم رو به راه راست هدایت کنه.
حدود بیست دقیقه حرف زد. حرف حساب و نماینده هم به نشانۀ تائید سرش را تکان می داد. موسی توانست بقیه را قانع کند. کدخدا دندان هاش را روی هم فشار می داد و دندان قروچه می کرد؛ اما کاری از دستش ساخته نبود.
راوی:پدر شهید
یک دوست از جنس دوستان آسمانی داشت. هرکجا میرفتند باهم بودند. خیلی صمیمی بودند. (شهید) اسکینی پسرخاله ی پدری موسی بود.
دلهایشان به هم نزدیک بود. بعد هم سنگ قبرهایشان. خبر شهادت عزیزترین دوستش را آوردند، خیلی ناراحت شد؛ چهل روز بیشتر برایش بیتابی کرد. کنار قبر شهید اسکینی، یک قبر خالی بود که می نشست لبۀ آن و برای دوستش گریه و زاری می کرد. وقتی برگشت به خانه، یکی از بچه های محل، با تمسخر به او گفت:
- تو که پدرت ثروتمنده، چرا یه بنز برات نمی خره؟
موسی گفت:
-من از بنزای آسمونی می خوام نه این بنزای زمینی.
گفت:
-ما رو هم سوار بنزت می کنی؟
موسی گفت:
- چرا که نه!
لبخندی زد و به راهش ادامه داد. چند وقت بعد، در درگیری با اشرار، اثری ازش پیدا نکردیم، خیلی نگران بودیم؛ تا اینکه خبر دادند چهل و هشت ساعت بعد، جنازه اش را برای ما می آورند و فعلاً در یک منطقه ی دور است. جنازه اش پیدا شد و در همان منطقه درگیری با اشرار بود.
بعد از آن همه، اضطراب و ناراحتی، حالا باید با او وداع می کردیم، خیلی سخت بود و سخت می گذشت؛ حالا فهمیدیم که بنزهای آسمانی که می گفت، همان خبر شهادتش بود.

دوستی از جنس دوستان آسمانی
راوی:پدر شهید
یک دوست از جنس دوستان آسمانی داشت. هرکجا میرفتند باهم بودند. خیلی صمیمی بودند. (شهید) اسکینی پسرخاله ی پدری موسی بود.
دلهایشان به هم نزدیک بود. بعد هم سنگ قبرهایشان. خبر شهادت عزیزترین دوستش را آوردند، خیلی ناراحت شد؛ چهل روز بیشتر برایش بیتابی کرد. کنار قبر شهید اسکینی، یک قبر خالی بود که می نشست لبۀ آن و برای دوستش گریه و زاری می کرد. وقتی برگشت به خانه، یکی از بچه های محل، با تمسخر به او گفت:
- تو که پدرت ثروتمنده، چرا یه بنز برات نمی خره؟
موسی گفت:
-من از بنزای آسمونی می خوام نه این بنزای زمینی.
گفت:
-ما رو هم سوار بنزت می کنی؟
موسی گفت:
- چرا که نه!
لبخندی زد و به راهش ادامه داد. چند وقت بعد، در درگیری با اشرار، اثری ازش پیدا نکردیم، خیلی نگران بودیم؛ تا اینکه خبر دادند چهل و هشت ساعت بعد، جنازه اش را برای ما می آورند و فعلاً در یک منطقه ی دور است. جنازه اش پیدا شد و در همان منطقه درگیری با اشرار بود.
بعد از آن همه، اضطراب و ناراحتی، حالا باید با او وداع می کردیم، خیلی سخت بود و سخت می گذشت؛ حالا فهمیدیم که بنزهای آسمانی که می گفت، همان خبر شهادتش بود.