معظمی گودرزی تیمور فرزند علی
شهید تیمور معظمی گودرزی

معلم شهید تیمور معظمی گودرزی
نام : تیمور
نام خانوادگی : معظمی گودرزی
نام پدر : علی
شغل : دانشجوی تربیت معلم شهید مطهری بروجرد
مقطع تحصیلی : کاردانی
رشته تحصیلی : آموزش ابتدایی
تاریخ تولد : 1340/03/02
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1365/02/30
سمت : تک تیرانداز
تیپ ۵۷ حضرت ابولفضل (ع) گردان شهدا گروهان حمزه سیدالشهداء
محل شهادت : حاج عمران
نام عملیات : حاج عمران مقابله با تک عراق
سمت در زمان شهادت : آرپی جی زن
آرامگاه : گلزار شهدای بروجرد
کد ایثارگری : 6535001
زندگینامه
پانزدهم فروردین 1340 ، در روستای ملمیجان از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش علی، کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. دانشجوی رشته تربیت معلم بود. ازدواج کرد.
به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سی ام اردیبهشت 1365 ، در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر پاک و مطهرش مدت ها در منطقه بر جا ماند و سرانجام در سال 1373 ، پس از تفحص تربت پاک وی در گلزار شهدای زادگاهش بروجرد زیارتگاه خیل عظیم امت حزب الله شد.
منبع:
ـــ فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 597.
شهید تیمور معظمی گودرزی در روزدوم خرداد ماه سال 1340 در روستای ملمیجان شهرستان بروجرد در خانواده ای متدین متولد شد. دوره ی ابتدایی را در دبستان روستا آغاز کرد. در این مقطع باید هم کار می کرد و هم درس می خواند چون تنها پسر خانواده بود و پدرش نیز در شهرهای دیگر مشغول کار برای امرار معاش خانواده بود در نتیجه او مسئولیت مهمی به عهده داشت؛ هم خانواده و هم تحصیل. دوره راهنمایی و دبیرستان را در بخش اشترینان پشت سر گذاشت.
او در طی این مقاطع می بایست فاصله روستا تا اشترینان را که 5 کیلومتر بود هر روز دوبار با پای پیاده طی می کرد. با این وجود از تحصیل دست برنداشت و توانست مدرک دیپلم را کسب کند.
در ایام فراغت بیشتر به کار کشاورزی و مطالعه و ورزش کاراته می پرداخت.
او همیشه صبور بود و در همه کارهای خود به خدای یگانه توکل می کرد. این خصلتهای زیبا در امور زندگی او را از دیگران متمایز می ساخت. وی در کنار تحصیلات در امور کشاورزی همراه پدر بود و به او کمک می کرد.
سپس برای دفاع از نوامیس ملت مسلمان ایران لباس مقدس سربازی را به تن کرد و به کفرستیزان جمهوری اسلامی ایران پیوست. وی دوران سربازی را در اردوگاه پرندک تهران مشغول به خدمت بود. وقتی با اسرای عراقی و اهداف پلید بعثی رژیم عراق آشنا می شود به ندای رهبر انقلاب امام خمینی (ره) لبیک گفته و عازم رفتن به جبهه می شود.
او اخلاق بسیار خوبی داشت و بسیار بخشنده و مؤمن بود با وجود همه مشکلات همیشه نسبت به دوستان گذشت می کرد و مواردی هم بوده که از لباس های خود به دوستانش که نیاز داشتند بخشید او همیشه خواهرانش را به پوشیدن روسری و حفظ حجاب و خواندن نماز و قرآن راهنمایی می کرد.
هیچ وقت نسبت به خانواده و مخصوصا خواهرانش عصبانی نمی شد همه اقوام و دوستان او را دوست داشتند و هرگز از او ناراحت نشده بودند.
همیشه صله رحم به جای می آورد و به تمام اقوام رسیدگی می کرد رفتارش به گونه ای بود که هر کدام از دوستانش مشکلی داشتند به او مراجعت می کردند تا جایی که می توانست به آنها کمک می کرد.
یکی از مهم ترین اهداف زندگیش، تحصیل بود و همه را نیز به خواندن درس راهنمایی می کرد و به همین جهت بود که شغل شریف معلمی را انتخاب کرد در دوران انقلاب با این که نوجوانی بیش نبود در تظاهرات شرکت و به عنوان بسیج خدمت می کرد. او قبل از انقلاب هم در امور فرهنگی و سیاسی شرکت می کرد.
ایشان موضع سرسختی در مقابل منافقین داشت و اگر در بین مردم عادی مسئله ای را مشاهده می کرد با استدلال برای آن ها توضیح می داد و آن ها را راهنمایی می کرد.
او رابطه خوبی با خانواده و همسر و دیگران داشت. بسیار خوش برخورد و فروتن بود. او در زمینه مکانیکی و کشاورزی مهارت داشت.
نظرش در مورد جنگ این بود که: فتوا داده اند جبهه را برای همه کسانی که توانایی جسمی دارند و گرم نگه داشتن پشت جبهه را برای کسانی که توانایی ندارند واجب است.
او وارد دانشگاه تربیت معلم شهید مطهری شد. چند مرحله به عنوان بسیجی برای درس دادن به بسیجیان به جبهه اعزام شد . و آخرین بار هم به عنوان بسیجی از طرف تربیت معلم بروجرد به جبهه اعزام شد. همیشه می گفت توکلتان به خدا باشد و التماس دعا داشت برای اینکه به شهادت برسد. می گفت بنا به گفته امام؛ جنگ سرلوحه تمام کارهاست.
آخرین بار اصرار زیادی داشت تا با خانواده عکس بیاندازد و این کار را هم کرد. هنگامی که رفت پشت سر خود را نگاه می کرد گویی که می دانست بازگشتی نیست.
در وادی نور، از سنگری به سنگر دیگر و از موقعیتی به موقعیت دیگر، مجنون صفت دنبال لیلیی می دوید. در سحرگاهی نگاهش در نگاه یار گره خورد و تن و جان یکی هدیه دوست کرد.
ایشان در روز سی ام اردیبهشت ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی حاج عمران هدف تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و شهد شیرین شهادت را نوشید. پس از گذشت دوازده سال ، پیکر مطهرش در سال 1373 تفحص شد و تربت پاک وی در گلزار شهدای زادگاهش زیارتگاه خیل عاشقان ایثار و شهادت شد.
وصیت نامه شهید تیمور معظمی گودرزی
بسم الله الرحمن الرحیم
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
با سلام و با درود بیکران بر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نایب برحقش حضرت امام خمینی رهبر کبیر مستضعفان جهان و با درود مخلصانه نثار روح شهیدان راه اسلام و حقیقت و با سلام بر مجاهدان فی سبیل الله.
وصیت نامه خویش را به رشته تحریر درمی آورم. اولین مطلبی که به نظر این حقیر جلب نظر میکند این است که در این موقع حساس که اسلام و شرافت انسانی در بین است وظیفه تمام مسلمین واقعی است که در راه خدا و فقط برای رضای حق تعالی بپاخیزند و از هیچ نیروی شیطانی هراسی نداشته باشید که بنا به فرموده امام امت نیروی خدا بالاتر از تمام نیروهاست و بقول پیامبر بزرگوار مجد و عظمت برای فرزندان خود به یادگار بگذارید و جبههها را خالی نکنید.و ای برادران مسلمان مردانه به جبههها هجوم آورید و کسانی که توانایی آمدن ندارند پشت جبههها را گرم نگهدارید. تا کار این صدام و صامیان بیدین و متجاوز را یکسره کنید و از دین و ناموس خویش دفاع کنید که اگر خدای ناکرده این مزدور ( صدام ) جان بگیرد بلایی به سر اسلام و مسلمانان می آورد که زبانم لال هیچ مسلمانی جرأت نماز خواندن و ادعای مسلمانی کردن نخواهد داشت.
ولی در آخر وصیتی به پدر و مادر عزیزم که ایشان را از جانم بیشتر دوست می دارم و بی نهایت شرمندهام از اینکه هیچ گونه خدمتی نتوانستم به ایشان بنمایم و همچنین از همسر و خواهرانم که امیدوارم خداوند به شما همگی صبر عنایت فرماید و از شما عاجزانه تقاضامندم در مرگم گریه و زاری نکنید که دشمنان اسلام شاد می شوند. و این حقیر اگر لایق باشم در راه پرافتخار حسین ( علیه السلام ) قدم می گذارم و جامه ننگ و ذلت بار را نمی پوشم.اگر خواستید گریه کنید برای اباعبداله الحسین گریه کنید که ثوابی بس عظیم دارد.
سفارشی که دارم این است که شما (پدر و مادر) و همسر و خواهرانم اشتباهات مرا ببخشید و از خدای بزرگ برایم طلب مغفرت نمایید. چون در تمام طول زندگیم همیشه مرتکب معصیت شدهام و اطاعت خالق خویش را نکردهام. غصه نخورید با سرافرازی و سربلندی زندگی کنید چون تنها پسرتان را در راه خدا هدیه کردهاید.
مادر،پدر عزیزم و همسر و خواهران مهربانم و وابستگان و دوستان از اینکه با شما خداحافظی نکردهام مرا ببخشید.
درود بر حسین (علیه السلام ) و بر شهیدان راه حق تعالی
خداحافظ
به امید پیروزی نهایی اسلام بر قوای کفر جهانی
تیمور معظمی گودرزی

شعری از شهید تیمور معظمی گودرزی
این شعر جانسوز در ساعت های آخر عمر شهید در اول خرداد 1365 در منطقه جنگی حاج عمران نوشته شده است
برو مادر خداحافظ که دیگر روی ماهت را نخواهم دید
دگر از گرمی آغوش پر مهرت نصیبی بر نمی گیرم
مرا دیگر نمی بوسی
دگر لب های گرمابخش دلجویت برای من نمی خندد
برایم دیگر این دنیا به آخر می رسد مادر
دگر آن دست گرمت را بر روی گونه هایم حس نخواهم کرد
دیگر سهمی ندارم از نوازش های تو مادر
خوش آن روزی که در دامان پر مهرت مرا می پرورانیدی
و حالا من آن طفلم
به محبوبم بگو مادر من دلخسته را دیگر نمی بیند
امیدش را ببر مادر بگو فرزند من مرده است دیگر برنمی گردد
صدای ناله های زخمی ها
خروش و غرش بی وقفه ی خمپاره ها در جبهه می پیچد
مسلسل ها ز بی رحمی بروی رزمنده ها ، خمپاره ها سرب می بارند
به گوشم آه درد آلود مجروحان ندایی تازه می گردد
تفنگم را به دوشم می کشم تا ناجوانمردان دشمن را از پا بیندازم
و اما لحظه ای از سوزش درد سینه ام بر پا نمی مانم
سپس بر خاک گرم جبهه می غلتم
ولی مادر برو با سربلندی زندگانی کن
که فرزند تو اینک در ره میهن شهادت را پذیرا شد
شکوه این شهادت را علف هایی که با خونم به رنگ لاله می روید به همراه نسیمی بازگو می کند مادر
شب تاریک و غمگین است
من بنشسته ام اینجا
دور از بسترم مادر
به یاد گرمی آغوش پر مهرت
تفنگم را به آغوشم فشردم من
ولی ناگه صدای غرش توپی به افکار من بیچاره می خندد
به گوشم ناله ی زنجیرهای تانکی می رسد از دور
به دنبالش هزاران بمب آتش زا می ریزد از دور
خداحافظ مادر جان ...
خاطره پدرشهید تیمور معظمی گودرزی
راوی : پدر شهید
*شهید نگهبان کمپ عراقی ها بود و تلاش می کرد به جبهه برود من گفتم: تیمور عزیز، تو تنها پسرم هستی به جبهه نرو گفت: پدرم الان صحرای کربلا است همه باید به جبهه برویم.
خاطره مادر شهید تیمور معظمی گودرزی
راوی : مادر شهید
* فرزندم وقتی که به سربازی رفت او را به شهرستان شاهرود فرستادند و من به ملاقات شهید رفتم و به من گفت: مادر من قند ندارم و من رفتم برای او قند بخرم و گفتند قند کوپنی است بعد با فرزندم آمدیم درب یک مغازه که قند بخرم فرزندم گفت: آقای مغازه دار مرا حلال کن چون من سه دانه انگور از سبد انگور شما خورده ام و این صحنه را هیچ وقت فراموش نمی کنم.



