اوستاد خدامراد فرزند میرزا

شهید نیروی انتظامی جمهوری اسلام ایران ( فراجا )
شهید خدامراد اوستاد

شهید خدامراد اوستاد
نام : خدامراد
نام خانوادگی : اوستاد
نام پدر : محمدمیرزا
نام مادر : شاه صنم
تاریخ تولد : 1354/06/31
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1376/06/21
محل شهادت : ارومیه
آرامگاه : گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد ( تک آرامگاه ها)
کد ایثارگری : 7600542
زندگینامه
شهید خدامراد اوستاد، در روز اول مهر ماه سال 1354، در خانوادهای روستایی، بروجرد به دنیا آمد. پدرش محمد میرزا و مادرش شاه صنم نام داشت. وی از همان کودکی با قرآن و اصول دینی، آشنا شد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود روستای پشته علیا از توابع بخش چالانچولان بروجرد گذراند. او برای تحصیلات راهنمایی به روستای کارخانه قند میآمد. به دلیل نبود امکانات روزانه نزدیک به 12 کیلومتر از محل سکونت خود تا مدرسه راهنمایی را با سختی فراوان در سرما و گرما طی میکرد. برای تحصیلات متوسطه به بروجرد آمد. دبیرستان را با موفقیت پشت سر نهاد. درس خواندن مانع از کمک او به خانوادهاش نشد. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. ساده زیستی، اخلاق نیکو، دلسوزی و اعتقادات قوی و محکم از ویژگی های مهم او بود.
به عنوان سرباز نیروی انتظامی خدمت میکرد. در روز بیست و بکم شهریور ماه سال 1376، در ارومیه بر اثر درگیری با اشرار به شهادت رسید. تربت پاک او در قسمت تک آرامگاه های شهدای گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد واقع است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 59.
اشک هایی برای شهادت
خاطرات شهید خدامراد اوستاد به نقل از پدر شهید
ایشان بیست و دو سال داشتند که به شهادت رسیدند، در ارومیه (پاسگاه شهید محمدی) هنگام پاسداری از مرزهای غربی کشور در درگیری با اشرار به شهادت رسید. هنگام جنگ ایران با عراق مرتباً حرف از رفتن به جبهه را میزد. 2 بار هم ثبت نام کرده بود ولی به خاطر سن کم و جثه بسیار کوچک و ضعیفی که داشت مانع از رفتن او به جبهه میشدند. سال 1367 که به دستور امام خمینی (ره) قطعنامه امضا شد آنقدر خدامراد گریه کرد و میگفت جنگ تمام شد حالا من چطوری شهید بشوم. خداوند مرگ او را به شهادت قرار داده بود در حالیکه اصلاً خبری از جنگ و جبهه نبود. همیشه در کارهای کشاورزی و دامپروری به من کمک میکرد. پس از گرفتن دیپلم در دانشگاه شرکت کرد و پذیرفته هم شد. میگفت خدمت سربازیام که تمام شد به دانشگاه میروم اما گویی دست تقدیر او را به عشق و خدمتی بالاتر نائل کرد.
آخرین باری که رفت و بعد از آن شهید شد صبح زود آماده رفتن شد. ساکهایش را از شب قبل بسته بود و وسایلش را آماده کرد. صبح از من و مادرش (شاه صنم شعبانی) خداحافظی کرد و دست مادرش را بوسید و گفت حلالم کن. دست مرا گرفت و فشار داده و گفت آقا این بار هم که آمدم دسته گلی میآورند در خانه میخواهم با تاج گل به استقبالش بیایی. آن موقع نمیفهمیدم که منظورش چه بود، وقتی خبر شهادتش را آوردند، خدا میداند کسانی که به خانه ما برای دادن خبر می آمدند، دسته گلی همراه خودشان آوردند، ناخواسته یاد حرف او افتادم، که گفت با تاج گل به استقبالم بیا. داغ اولاد خیلی سخت است ولی وقتی کسی راهی را با عشق و اعتقاد و ایمان انتخاب کند تحمل آن آسان است.
او همیشه ناراحت بود که چرا جنگ تمام شده و میگفت حالا من چه طوری شهید شوم ولی به آرزویش رسید. اگرچه جنگ نبود و خلاصه روزی که تشیع پاک شهید (پسرم) میخواست انجام شود خودم با تاج گل همانطور که خواسته بود به استقبالش رفتم. خوشحال و خندان وقتی صورتش را دیدم سوخته بود ولی مثل این بود که به من میخندید. احساس کردم خیلی راضی و خوشحال است. گویی با من حرف میزد. او بچهای انقلابی بود. سرش در قرآن و کتابهای دینی و نماز خواندن و روزه گرفتن و کمک به نیازمندان بود. خیلی دوست داشتم برایش زن بگیرم. گفتم خدامراد بیا برایت زن بگیرم بعد برو خدمت. گفت اگر چنانچه رفتم و آمدم چشم. ولی سربازی مهمتر است. خدا را شکر که من لیاقت او را داشتم. و خدا را شکر که چنین پسری به من داد. او رفت و ما را در فراق خود عزادار کرد. بچهام را به راه خدا و اسلام دادم. فدای علی اکبر امام حسین (علیه السلام)



