شهید محمد اسماعیلی فرزند رحمان
شـهـیـد نـیـروی زمـیـنـی ارتـش
شهید محمد اسماعیلی
شهید محمد اسماعیلی
نام : محمد
نام خانوادگی : اسماعیلی
نام پدر : رحمان
نام مادر : منظر
تاریخ تولد : 1341/03/01
محل تولد : بروجرد
سن هنگام شهادت : 38 سال
وظیفه/کادر : کادر
سازمان : نزاجا
تاریخ شهادت :1380/02/10
محل شهادت : نهر عنبر
آرامگاه : گلزار شهدای شهرستان بروجرد ( فاز 2 )
کد ایثارگری : 8000046
زندگینامه
در روز اول خرداد ماه سال 1341، در روستای دره گرم از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش رحمان، نانوا بود و مادرش منظر نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. ستوان یکم ارتش بود. سال 1360 ازدواج کرد و صاحب سه پسر و یک دختر شد.
در روز دهم اردیبهشت ماه سال 1380، با سمت آجودانی فرمانده لشکر در نهرعنبر بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش آن به شهادت رسید. تربت پاک او در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش بروجرد واقع است.
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 38.
خاطرات همرزم شهید:
خلبان عراقی
در منطقه ی شرهانی هواپیما ی عراقی بعضی روزها خیلی اذیت می کردند یکروز ساعت یازده صبح پدافند ضد هوایی ارتش یکی از هواپیما ها را هدف قرار داد و سرنگون کرد .هواپیما در آسمان آتش گرفت و با فاصله ی زیادی از ما سقوط کرد . آقای رضا نمایی که از درجه داران خیلی شاد و چابک لشکر ذوالفقار بود با شهید محمد علی اسماعیلی سوار جیپ کا ام شدند و برای آوردن خلبان آن هواپیما به طرف محل سقوط رفتند .
چون فاصله ی محل استقرار شهید محمد اسماعیلی و رضا نمایی با ما زیاد بود در جریان چگونگی کارشون قرار نگرفتم تا اینکه ساعت ۴ بعد از ظهر شهید اسماعیلی زنگ زد و گفت : احمد آقا اگه می خوای خلبان عراقی رو ببینی پاشو بیا اینجا .
منم از خدا خواسته بلند شدم سوار جیپ شدم و رفتم طرف گروهان شهید اسماعیلی اینا . وقتی رسیدم محمد دم در سنگرشون وایساده بود و یه سرباز مسلح رو هم برای نگهبانی اونجا گذاشته بود .
احوالپرسی که کردم . محمد گفت : خلبانه داخله برو تو . پرسیدم رضا کجاست ؟ گفت : هر جا باشه الان میاد . سرباز مسلح به احترام پایی جفت کرد و من پتویی که جلوی سنگر زده شده بود کنار زدم و داخل شدم .
شهید اسماعیلی هم پشت سرم داخل شد . داخل سنگر خلبانه رو همون صندلی هواپیما که با اون اجکت کرده بود نشسته و عینک دودی به چشماشه زده و منو نگاه می کرد . رفتم طرفش گفتم عوضی می دونی چند نفر رو تو این منطقه شهید کردی ؟ مشتم رو بالا آوردم که داغ دلمو خالی کنم که یهو هر دو زدند زیر خنده . من هاج و واج مونده بودم که چیه ! دیدم خلبان که همون رضا نمایی بود عینک رو از جلوی چشماش ورداشت و با اون لهجه ی شیرین ملایری اش گفت : کوره ماخواسی بکشیم .
من که جا خورده بودم چهره ی شهید اسماعیلی رو که از زور خنده قرمز شده بود نگاه کردم و گفتم مارو دست انداختید ؟! خلبان کجاست ؟
بعد رضا از روی همون صندلی بلند شد و گفت : زحمت آوردنشو ما کشیدیم بچه های حفاظت نذاشتن نیم ساعت پیشمون بمونه فقط این صندلی وعینک نصیب ما شد . رفتم رو صندلی به جای رضا نشستم و خود بخود کلمات عربی بلغور کردم.
راوی احمد یوسفی