شهید آرش (حامد ) آزما فرزند صادق
سردار رشید اسلام شهید آرش ( حامد ) آزما
فرمانده ی گروهان تخریب لشکر انصارالحسین همدان
شهید آرش آزما
نام : آرش (حامد )
نام خانوادگی : آزما
نام پدر : صادق
نام مادر : معصومه
تاریخ تولد : 1346/03/20
محل تولد : بروجرد
تاریخ شهادت : 1365/10/29
محل شهادت : شلمچه
نام گلزار : گلزار بهشت شهدای بروجرد
زندگی نامه شهید آرش (حامد) آزما
شهید حامد آزما در یک خانواده مذهبی در تاریخ 1346/03/20 در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. پدر او صادق و مادرش معصومه نام داشت.در دوران کودکی خود به همراه پدرش که معلم بود در مساجد و مجالسی که به نام ائمه اطهار تشکیل می شد شرکت می کرد و از همان دوران کودکی محبت اهل بیت در دل داشت و پدرش دقیقه ای از تربیت صحیح او غافل نماند و سعی می کرد که فرزندش را چنان تربیت کند که مورد رضایت خداوند و ائمه ی اطهار باشد شهید در اوان کودکی نماز می خواند و مسجد را خیلی دوست داشت و ایام مبارک ماه رمضان و ماه محرم و صفر در جلسات مذهبی و قرآن شرکت فعال داشت شهید حامد دوران ابتدایی را با نمرات عالی به پایان رسانید و همه ی معلمین از درس و اخلاق و رفتارش رضایت داشتند بعد از پایان دوره پنجم ابتدایی راهی مدرسه ی راهنمایی شد و بعد از پایان این دوره نیز وارد دبیرستان شد .
شهید آرش (حامد ) آزما از سال سوم راهنمایی جز اعضا پایگاه مقاومت بسیج در مساجد بود و شبانه روز با ضد انقلاب و منافقین داخلی در ستیز بود و از خانواده می خواست که اجازه دهند به جبهه برود . سن او کم بود و سپاه به او اجازه نمی داد به جبهه برود تا این که در سن 14 سالگی در تاریخ 1360/10/17 به عنوان رزمنده ی بسیجی رهسپار جبهه شد و در سن 19 سالگی در تاریخ 1365/10/29 در منطقه ی شلمچه در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نایل آمد .
در طول 5 سالی که در جبهه بودند در بیشتر عملیات ها شرکت کردند و در چهار عملیات مجروح شدند :
یک ) عملیات والفجر مقدماتی از ناحیه ی پا
دو ) عملیات خیبر از ناحیه گردن
سه ) در عملیات فتح مهران از دست دادن چشم راست و سه بند از سه انگشت دست راستش
چهار ) عملیات... از ناحیه دو پا
شهید آرش در دوران مجروحیت بسیار صبور بود و آرزو داشت که بعد از بهبودی نسبی مجدداً به جبهه برود و همدوش با برادران رزمنده اش به مبارزه ادامه دهد علاقه ی زیادی به رفتن به جبهه داشت حتی اگر به مرخصی می آمد سعی می کرد مدت کوتاهی بماند و زودتر به جبـهه برگردد . هیــچ وقت نشد که از جبـهه برای مـا صحبت کند و نمی گفت که در جبـهه چه کاری می کنند اگر هم سوال می کردیم جواب می داد کاری که دیگران می کنند. آرزو داشتیم بدانیم او در جبهه چه می کند تا این که تعدادی از دوستانش به منزل ما آمدند و ما از آن ها خواستیم برایمان بگویند که حامد در جبهه چه می کند .
آن ها گفتند که خوشا به حالتان که چنین پسری دارید شیری است در جبهه در نبرد با دشمنان شبها به عبادت خدا می پردازد و روزها نبرد می کند او فرمانده ی گردان تخریب است و رزمندگان را آموزش می دهد و غواص است و در این کار بسیار مهارت دارد . شهید آرش آزما قبل از شهادت فرمانده ی گردان تخریب سپاه یکم انصار الحسین (ع) استان همدان بوده است .
به گفته همرزمانش ، شهید آزما مــدیریت هوشمندانهای در اجــرای مأموریتها داشت و علاقمندی او به خانم ، حضرت فاطمه ( سلام الله علیها ) از ویژگی های بارز او بوده به طوریکه با خلوصی وصف ناپذیرش همواره زمزمه ی فاطمه ( سلام الله علیها ) را بر لب داشت و سرانجام این دلدادگی او را فاطمه گونه به وادی شهادت و دیدار حضرت دوست کشاند.
شهید حامد آزما در عملیات کربلای پنج مجروح و در واپسین روزهای دی ماه سال 65 به شهادت رسید.به نقل از یکی از همرزمانش او ابتدا از ناحیه کمر مجروح و پس از انتقال به مکانی دیگر از ناحیه صورت بشدت مصدوم و فاطمه گونه دعوت حق را لبیک گفت.
بعد از گذشت سی و یک سال از شهادت او، نام و یاد حامد آزما همچنان در دل همرزمان و دوستانش همچون روزهای نخستین آشنایی با او، زنده است…
خاطره ای از زبان همرزمان شهید آرش آزما
من خودم را لایق این نمی دانم که بخواهم از چنین سربازان امام زمان نام بیاورم و صفات پسندیده و الهی آنها را بازگو کنم و بنا به وظیفه ی شـرعی که بر گردن همـگی همـرزمان این شهـید می باشد .
حامد همانند بزرگواران کربلا و جنگجویان اسلام که دوستانش یکی یکی جلوی چشمانش به شـهادت می رسیدند صبر در مصیبت می کرد و مقاوم و مستحکم در اراده ی خلل ناپذیرش همچنان به نبرد علیه کفر صدامی ادامه می داد و برای دوستانش از خداوند مغفرت و برای خود زندگی همانند آن ها می خواست و همیشه در سختی هایی که بر آن بزرگوار وارد می شد سوالی می نمودم می فرمودند که سوره ی والعصر را همیشه و در زمان سختی ها بر زبان آور و همیشه توکلت بر خدا باشد و حتی یک لحظه هم خستگی به خود راه نمی داد .
در طول برخوردهایی که در جبهه با هم داشتیم و سوالاتی که از آن بزرگوار می نمودم یک روز سوالی از این مجاهد شهید شد فرمود : که مرگ در نظر شما چگونه است؟ آیا مرگ برای تو حل شدنی است؟ فرمودند : مسئله مرگ از خیلی وقت ها برایم حل شدنی است و هر لحظه آماده ی رفتن به پیشگاه حــق تعالی می باشم یک بار دیگر ســوال پرسیدم که آیا زمانی که به نماز می ایستادی حالت خاصی داشتی؟ فرمودند زمانی که به قنوت نماز می رسم و دست به قنوت می برم احساس می کنم دعایم به آسمان می رود .
حامد با روح معنویاش به جبهه ها یک روح و فضای معنوی خاصی می داد و چنان در حرکات و سکناتش درس زندگی با عزت می داد ( یعنی عمری که سرشار از رضایت معبود باشد ) .
من در موقعی که به یاد و به فکر این عزیز بودم یا این عزیز را ملاقات میکردم طبق گفته ای که بزرگان اسلام و خود خداوند فرموده است که انسان وقتی دوستش را می بیند به یاد خداوند می افتد ـ منظور دوستان خوب مخلص و به اصلاح عرف و اسلام مومن را می بیند ـ عیناً همان احساس به من دست می داد.
وصف حال حامد مصداق آیه ی ( مگر آنان که به خدا ایمان آورند و نیکوکار شدند و به درستی و راستی و پایداری در دین یکدیگر را سفارش کردند و به حفظ دین و اطاعت حق ترغیب و تشویق کردند ) می بود . اما چرایی آن را پس از شهادت آنان است که درمی یابیم که الحق این عزیزان مستحق شهادت بودند و گویی اراده ی خداوند فرموده است تا در این جهان خاکی هر چند بار همچون جرق های در شام ظلمانی زندگی ما را با حضور و ظهور این شهدا نورانی کند که هم درخشیدن را بیاموزیم و هم راه را در این ورای پرده های ظلمات نفس از چاه باز شناسیم و چه داغی این عزیزان با رفتن خود بر دل هایمان گذاشتند و ما را غرق در دریای حسرت و آه می کنند که ای وای عمری در کنار آنها و با آنها بودیم و نمی دانستیم که این گونه اند و اکنون که دانسته ایم دیگر نیستند گو اینکه هستند و زنده تر ؛ چه زنده ای ، زنده تر از کشته ی عشق ، آن هم عشق حسینی که ما را به حیات طیبه می خوانند و به سوی کربلا
( فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَه وَ مِنْهُمْ مَنْ یَّنْتَظِر )
حامد همچون همه در جبهه ( که هر لحظه اش درس جدیدی دارد و پیام جدیدی به دست می دهد ) زیاد فکر می کرد چه در جبهه و چه به شهر می آمد هر وقت فرصت می کرد قدم می زد و فکر می کرد و این صفت او زبان زد همه ی کسانی بود که به نحوی او را می شناختند تشنه ی شهادت بود و در تمام عملیات ها تا زمان شهادتش شرکت کرده بود و در انتظار شهادت و ارادت عجیبی به حضرت سیدالشهدا(ع) داشت .
درود خداوند بر او و سلام خدا بر او باد .
خاطره ای از زبان ( آقای کورش گودرزی ) همرزم شهید آرش آزما
من در تاریخ 1362/9/20 برای اولین بار موفق شدم به جبهه اعزام شوم و بعد از چند ماهی در عملیات خیبر شرکت کردم و بعد از عملیات به شهر رفتم و دوباره اعزام شدم . محل خدمت من در یکی از گـردان های رزمی تیپ 15 امام حسن بود . پادگان تیپ ، یک حسینیه ای داشت که موقع نماز و مـراسم ها تمامی گردان ها و واحدها از گوشه و کنار می آمدند و در آنجا رابطه ای بین من و نیروها بود با قلم و کاغذ بیان شدنی نیست مگر کسی خودش آنجا باشد تا درک کند من چه می گویم .
در بین گردان ها و واحدها ، واحد « اطلاعات و عملیات » و واحد « تخریب » چون بیشتر از همه در خطر بودند از اخلاص بیشتری برخوردار بودند خصـوصاً بچـه های تخـریب که در تیپ از آنها به خـوبی یاد می کردند و همه آن ها را دوست داشتند . همین باعث شد من هم به آنها علاقمند شوم .
قبل از عملیات بدر بود که بچه ها شور و شوق بسیاری داشتند و همگی در انتظار شروع عملیات بودند . معمولاً قبل از عملیات در جبهه ها مراسمی خیلی جالب و دیدنی به پا می کردند . در همین مراسم ها بود که با بچه های تخریب از جمله حامد آشنا شدم و در عملیت بدر هم شرکت کردیم اما هنوز در گردان رزمی بودم می خواستم به تخریب بروم ولی با انتقال من موافقت نمی شد . بالاخره چند ماهی بعد از عملیات بدر موفق شدم به تخریب بروم و حدود 6 ماه در واحد تخریب بودم و از نزدیک با برادران عملیات از جمله آرش آشنا شدم نزدیک عملیات شده بود چون فهمیده بودم که تخریب در این عملیات ماموریت خاصی ندارد باز به گردان رفتم و در عملیات والفجر 8 شرکت کردم آن موقع حامد برای درمان به بیمارستان رفته بود .
بعد از عملـیات والفجر 8 ؛ برای ادامه ی عملیات والفجر 9 به کردستان رفتیم و چند ماه بعد در عملـیات آزادسازی مـهران کـربلای 1 شرکت کردیم و بعد از عملیات کربلای 1 بود که تیپ بسیار به یاد ماندنی و پر خاطره ی ما را در لشکر 7 ولیعصر (عج) ادغام کردند و چون در کلیه ی تیپ و لشکرها متفرق شدند ، ما هم به تخریب قرارگاه رفتیم و قبل از عملیات کربلای 4 بود که از طرف قرارگاه به لشکر 32 انصار الحسین ماموریت رفتیم و حامد هم مدتی قبل از ما به انصار رفته بود و دوباره دور هم جمع شدیم از جمله برادران : عبدالعلی حسینی ، مرتضی بهروز ، خسرو محمدرضایی ، هادی اسماعیلی ، مجتبی بردگی ، شهید حامد آزما ، عملیات کربلای 4 که تمام شد .
به مرخصی 6 روزه رفتیم و دوباره در عملیات کربلای 5 شرکت کردیم حامد چند روز دیرتر رسید اما از موقعی که آمد مرتب و مداوم درعملیات شرکت می کرد تا اینکه یک شب می خواست به خط برود من در مقر عقب در خرمشهر بودم و در اتاق مخابرات نشـسته بودم حـامد آمد در اتاق و طبق معمول شوخی می کرد و یک چراغ قوه ی سبز غواصی نیز در دست داشت . همان شب رنگ فشاری قرمز رنگی در دست داشت و با آن روی دیوارهای اتاق نوشت : به یاد شهدای تخـریب ، غـواصی ، انفجارات و ... فـردای آن روز خبر شهادت حامد و دیگر دوستانش را برایمان آوردند با دقت به آن دیوار نگاه کردم او نام خود را هم در میان شهدا نوشته بود . گویی می دانست به زودی به شهادت می رسد .
هنوز هم هر موقع به خرمشهر می رویم و آن نوشته را روی دیوار می بینیم گریه می کنیم به یاد برادران شهیدمان و یادشان در دلمان بیشتر و بیشتر زنده می شود .
از خصـوصیات بارز حـامد شـوخ طبعی و شوخ بودنش بود که زبانزد همه ی بچه ها بود . خاطراتی که دارم از زمان تیپ 15 امام حسن بود که نیروهایی از شهرهای متفاوت داشتیم و همگی آن قدر مهربان بودند که نمونه اش را در کمتر جایی می توان دید . امیدوارم که خداوند ما را هم مانند دیگر دوستان شهیدان از هر گونه گناه پاک گرداند .
از خانواده برادر شهید آزما هم التماس دعا داریم .
قلم را یارای نوشتن ایثار و از خود گذشتگی های حامد نیست .
کورش گودرزی
خاطرات شهید آرش آزما به نقل از پدر شهید
روزی آرش (حامد) از مسجد محله اش که در پاسگاه بسیج فعالیت داشت اندوهگین به خانه آمد و به من گفت که امروز اعزام به جبهه بوده و منهم در جوابش گفتم به شما چه ربطی دارد؟ ایشان پاسخ دادند من هم دلم می خواهد به جبهه بروم . من در جواب به او گفتم که حامدجان شما محصلید وظیفه ی مهم شما درس خواندن است کشور ما در آینده به افراد تحصیلکرده و مومن نیاز دارد و ایشان چنین گفتند که شما دوست دارید من دکتر یا مهندس شوم و باعث افتخار شما شوم اما از سوی دیگر کشور به دست اسراییل بیفتد و برای آنها کار کنم و در جواب به او گفتم که شما کم سن هستید و در جبهه نمی توانید کاری انجام دهید ایشان گفتند یعنی من نمی توانم حتی آب بدست رزمندگان بدهم با این قبیل سخن ها جایی برای هیچگونه مخالفت نگذاشت .
عاقبت راضی شدم من و مادرش که رضایت دادیم چند بار خودش به تنهایی برای ثبت نام رفت اما بخاطر کمی سنش از ثبت نام کردم او خودداری می کردند دوباره نیز همراه والدین خود رفت ولی باز آن ها او را ثبت نام نکردند تا بالاخره فتوکپی شناسنامه خویش را دستکاری کرد و مجدداٌ از آن فتوکپی می گیرد و با این ترفند مـوفـق به ثبت نام می گردد و در جـواب مسئول ثبت نام که از او می پرسد پس چرا قد تو نسبت به سنات اینقدر کوتاه است ایشان می گوید که ما بطور طایفه ای قد کوتاه هستیم با رسیدن روز اعزام نیرو به جبهه خوشحالی غیرقابل وصفی در هنگامی که می خواستی وسایل شخصی اش را به او بدهیم که هرگز اینچنین او را خوشحال ندیده بودیم .
« شفای پای مجروح شهید »
این شهید بزرگوار در یکی از عملیات ها از ناحیه پاشنه پا مجروح می گردد و او را در بیمارستان بستری می کنند پس از مدتی که هنوز پایش کاملاً خوب نشده بود بخاطر اشتیاق بی وصفش به حضور در جبهه دوباره به جبهه می رود و چون پای مجروح او در پوتین و در هوای گرم خوزستان زیاد می ماند عفونی شده و مجبور می گردد که جبهه را رها کرده و به بیمارستان برود .
دکترها تشخیص می دهند که پای او وضع بسیار وخیمی دارد و مبتلا به قانقاریا گشته و باید که پای او را قطع کنند این شهید والامقام از دکترها خواهش می کند که اجازه بدهند مدتی قبل از عمل به شهر خود برود و آنان نیز قبول می کنند .
حامد وقتی که به خانه برمی گردد به مادر خویش می گوید که قصد دارم به قم رفته و شفای خود را از آقا امام زمان (عج) بگیرم و می گوید که دکترها نمی توانند کاری بکنند و باید پیش دکتر اصلی بروم و به همین علت روانه ی قم شده و متوسل به صاحب الامر آقا امام زمان (عج) می گردد .
پس از چند روزی توقف در شهر مقدس قم و گرفتن شفای خود وقتی که دوباره به بیمارستان برمی گردد دکترها با کمال تعجب مشاهده می کنند که از آن زخم عفونی دیگر خبری نیست قابل ذکر است در زمانی که برای بار دوم این شهید عزیز در بیمارستان بستری می شود بخاطر عفونت شدید زخمش او را در اتاقی تنها نگهداری می کردند تا سبب ابتلای دیگران نشود و خانواده ی وی وقتی که به دیدن ایشان می رفتند و از او می پرسیدند که چرا شما در اتاق تنها هستید ایشان برای اینکه خـانواده اش دچـار ناراحتی نشوند می گفت که هم اتاقی هایم را همین الان برای آزمایش برده اند و بعد از خـوب شدنش بود که به پدر و مـادرش گفت در آن زمان در قرنطیـنه بوده ام .
« امداد غیبی در جبهه ها » از زبان مادر شهید
این شهید بزرگوار در پاسخ به سوالم که از او پرسیده ام که امدادهای غیبی در جبهه ها تا چه حد صحت دارد و آیا شما تا بحال از نزدیک آنها را دیده اید می گوید که در روزی زمستانی در منطقه دهلران با دو تن از دوستانم به ماموریت اطلاعاتی رفته بودیم غروب بود و بعد از 48 ساعت بی خوابی تصمیم گرفتیم که برای چند لحظه ای استراحت کنیم اما چون بسیار خسته بودیم به خواب عمیقی فرو رفتیم وقتی از خواب بیدار شدیم دیدم که صبح شده وقتی خواستیم از جا برخیزیم متوجه شدیم که قادر به حرکت نیستیم و بدنمان کاملاٌ یخزده بنابراین صبر کردیم کم کم بدن ما از آن حالت بیرون آمده توانستیم اندک اندک حرکت کنیم موقعی که کاملاً حالت اولیه خود را به دست آوردیم بلند شدیم و نرمش کردیم و دوباره به راه خود ادامه دادیم . نکته ای که خیلی برای همه ما شگـفت آور بود و لطف الهی را به عیـنه شامل حال خود می دیدیم این بود که هر سه ما بعد از این ماجرا دچار هیچ ناراحتی سرماخوردگی جزیی نیز نشدیم .
« آماده سازی خانواده نسبت به شهادتش » از زبان مادر شهید
روزی در حال ظرف شستن بودم دیدم حامد آمد و در کنارم ایستاد و شروع به حرف زدن با من کرد و در آن روز به من گفت مادر چه خوب می شد از هر خانواده یک نفر شهید می شد من در جوابش گفتم ای حامدجان این حرف ها دیگر چیست الان که 6 یا 7 ماه بیشتر از مفقود شدن دایی و عمویت و یا شهید شدن شوهر عمه ات نگذشته مگر اینها جز افراد خانواده ما نیستند .
ایشان در جواب به من گفتند هستند اما آن کجا که انسان فــرزند و یا شوهرش را در راه رضای خــدا بدهد در آن موقع است که می تواند ذرّه ای از دریای بیکران مصیبت حضرت زینب کبری (س) را از نزدیک حس کند و ادامه داد که هرچه بیشتر بهتر منظورش این بود که هـرچه بیشـتر بر انسان مصیبت وارد شود بهـتر می تواند مصیبت حضرت زینب کبری (س)را درک کند .
شاید با این گفته ها میخواست به ما غافلان بفهماند که داغ حضرت زینب(س) ، بسی سنگین تر از داغ تو ای مادر ، در وقت نبودن من است .
پس او را بیاد آور ، تا تسکین شما باشد .
« تقاضای ازدواج » از زبان مادر شهید
بعد از ازدواج دایی اوکه سه ماه از او بزرگتر بود روزی حامد به من گفت مادر آماده باش و من با تعجب از او پرسیدم برای چه باید آماده باشم و ایشان پاسخ دادند مگر داییام چه کرده ؟ او ازدواج کرده و منهم با شادی در جوابش گفتم من حرفی ندارم هرکسی را که تو انتخاب کنی ما حاضریم پا جلو بگذاریم و ایشان بمن گفتند مادر دختر معلول و عقب افتادهای سراغ نداری تا با او ازدواج کنم .
من بسیار ناراحت شدم و به او گفتم تو تنها پسرم هستی دوست دارم عروسی شایسته و خوب داشته باشم حال تو سراغ اینگونه دخترها را از من می گیری و ایشان در پاسخ به من گفتند ای مادر خودخواه شما وقتی دختری با یکی از معلولین ما ازدواج می کند او را بسیار مورد تحسـین و تقـدیر قرار می دهید و از خودگذشتگی او حرف ها می زنید اما اگر ما بخواهیم با یکی از دخترهای معلول ازدواج کنیم شما شکایت می کنید مگر آن ها آرزوی شوهری خوب و سالم را ندارند و در برابر این سخن پرمحتوای او دیگر نتوانستم چیزی بگویم و دیدم که او در دنیایی مــاسوای این دنیا زندگی می کند و به ابعــاد زندگیش با دید معــنوی نگاه می کند هرچند که حامد هرگز موفق به ازدواج نگردید .
شهید آرش(حامد)آزما به روایت برادر و همرزم شهید ، جعفر زمردیان
تن صدای این ادم اینقدر به دل ما نشست که من ناخود آگاه بهش خیر شدم ، اون روز من نفهمیدم چی گفت و چی گذشت جلسه که تموم شد از چادر که اومدیم بیرون...
به گزارش غرب ایران به بهانهی ایام شهادت مربی و فرمانده ی شهید حـامد آزما ، برادر آزاده جعفر زمردیان ، خاطرات خود از روزهای شیرین سپری شده با این شهـید بزرگوار را در دروان دفاع مقدس روایت می کنند :
سید حسین که شهید شد انگار برای همچون منی، آخر روزگار بود . بدجوری بهش عادت کرده بودم ، من یه جوان 15 ساله ای که تازه با فضـای جبهه آشنا شده حالا با یک فردی آشنا شدم که از نظر معـیارهای خودم یه فرد متعالی ست ، ویژگی هایی که این جوان 15 ساله از یک انسان موفق در ذهنش وجود داره در سید حسین تبلور پیدا کرده بود وآقا سید توی عملیات جزیره شهید می شه ، خیلی شرایط سختی برای من بود دیگه انگار آخر خط رسیدم و دیگه پیدا نمی شه مثل آقا سیدی برای چون من.
خب یه تعداد از بچه های تخریب توی عملیات جزیره شهید شده بودند یه تعداد هم مجروح ، زاغه ی تخریب در پادگان شهید مدنی منفجر شده بود ، محل موقعیت قرار بود جابجا بشه یه تعدادی هم رفته بودند ، عملیات هم ناموفق و همه ی روحیه ها گرفته بود، اعلام کردند باید دوره انفجارات بذارن و وقتی رفتیم خیلی حوصله نداشتم حتی سرم رو بالا بگیرم ببینم مربی که می خواد درس بده اصلا کیه؟ به خاطر اینکه تا اون روز یا قبل ازاون ما از آقا سید درس هامونو میگرفتیم « بسم الله الرحمن الرحیم » که گفت تن صداش اینقدر به دل من نشست که من ناخدا گاه سرم رو بالا آوردم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَالْعَصْرِ إِنَّ اِلانسَانَ لَفِی خُسْر إِلاَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ
حامد آزما هستم از بروجرد
همین .
تن صدای این آدم اینقدر به دل ما نشست که من ناخود آگاه بهش خیر شدم ، اون روز من نفهمیدم چی گفت و چی گذشت جلسه که تموم شد از چادر که اومدیم بیرون ناخودآگاه من دنبالش رفتم ، یادمه که یه لباس کرهای تنش بود و بند پوتین هاش هم باز بود تو مسیر که همین طور دنبالش می رفتم پشیمان شدم و برگشتم چون می ترسیدم که نکنه باز با این آدم آشنا بشم و این هم پرواز کنه و دوباره برای ما بشه یه گرفتاری و غصه جدید.
برگشتم تو چادر از قضا چادر ما این دست مقر ، رو به روی چادر ایشان قرار گرفت ، رو به روی ما چادر فرماندهی که یه چادر سفید رنگی بود ، دو تا چادر قرار داشت و ایشون تو یکی از این چادرها بود ، یه چند روزی با سخـتی با خودم کل کل می کردم ، ولی عجیب مهـرش تو دل ما نشـسته بود ولی من هیـچ علاقه ای نداشتم که این رفاقت شکل بگیره چون هی به خودم می گفتم آخه چه تضمینی هست که حفظ بشه این رفاقت چه تضمینی هست که فردا دوباره تو یه عملیات ایشون شهید نشه و باز روز از نو روزگار از نو …
ولی این آدم یه ویژگی هایی داشت خیلی شبیه آقا سید بود . منم که علاقه داشتم با این نوع آدم ها ارتباط بگیرم . همواره یه نوجوان به دنبال اینه که یه الگو داشته باشه و فضا می طلبید که آدم یه یار و همراهی داشته باشه من هم علاقه داشتم که باهاشون ارتباط برقرار کنم . کم کم سر صحبت باز شد علی الظاهر مربی هم از نگاه های من بوهایی برده بود ، بعضی وقت ها زیر چشمی نگاهش می کردم ، همیشه شیوه ی حرف زدنش ، اخلاقش ، نحوه ی برخوردش خیلی شبـیه سید حسین بود و همین باعث شده بود که ما علاقه مون به ایشون بیشتر شه ، حالا من برای اینکه خودم رو بهشون نزدیک کنم همیشه شاگرد خوبه ی کلاس تخریب می شدم هر سوالی می پرسید پیش قدم بودم هر جا نیروی داوطلب می خواست نفر اول بودم.
از نوع اطلاعاتش و نوع صحبت هاش معلوم بود که این آدم یه مربی عادی نیست معلوم بود که فرق داره با بقیه و حتما باید از فرمانده ها باشه ، خوب وقتی ما یه نفر را می دیدیم تو جبهه که لباس کره ای پوشیده ، می فهمیدیم که از فرمانده هاست . خیلی ما باهاش کَلْ کَلْ کردیم تا بدونیم که بچه ی کجاست و چطور اومده و هر بار یه جور از زیر موضوع در می رفت، آخرش گفت : بابا من فقط یه چند صباحی زودتر از شما اومدم جبهه ، رفتم دوره ی تخصصی تخریب رو دیدم و اومدم خدمت شما . آقای درویشی ( فرماندهی وقت گردان تخریب ) نیرو می خواستند ، منم از لشگر امام حسن (ع) فرستادن خدمت ایشان ( لشگر امام حسن(ع) در دوران دفاع مقدس متعلق به رزمندگان استان لرستان بوده است ) روزها سپری می شد و بالاخره بعد از مدتی یه دفعه متوجه شدم که بله اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد . و این ارتباط و رفاقت بین ما برقرار شد .
این رفاقت ما هر روز بیشتر می شد تا جایی که عصرها با موتور تریل گردان می رفتیم اطراف و با هم گشتی می زدیم و از هر دری صحبت می کردیم . تا چشم به هم زدیم دوره تموم شد ، دوره یه چیزی در حدود 2 ماه طول کشید و بچه ها هم تقسیم شدن بین گردان ها ، بعضی ها هم رفتن موقعیت شهید دقایقی برای دوره ی تخصصی جنگ مین ، بعضی هم دوره ی تخصصی انفجارات . و یه تعداد هم رفتن گردان غـواصی واسه ی گذروندن دوره ی غـواصی ، آخه عملـیات آتی عملـیات عـبور از آب بود و یه سری از تخریبچی ها باید موانع رو از سر راه بر می داشتند ، ملزم به آموزش غواصی بودند ، البته من هم دیگه عـلاقه ای نداشتم تو تخریب بمونم و دوست داشتم برم تو غواصی با آقای مطهری فرماندهی وقت گردان غواصی و خود آقای « جامه بزرگ» مربی گردان غواصی ، که من رو از قبل میشناخت صحبت کردم و رضایت حضور در گردان غواصی رو گرفتم.
حالا دیگه ما ارتباطمون با شهید حامد به قدری نزدیک شده بود که دیگه با هم خودمونی شده بودیم ؛ دوره تموم شده بود و بالاخره وقت جدایی شد . آمدن شهید آزما و نحوه ی برخورد ایشان باعث شد اون خلاء وجود سید حسین در وجود من کمتر بشه و اون خلاء کم کم پر بشه نهایتاً بعد از اینکه دیدم داریم از هم جدا می شیم ، گفتم برمی گردم گردان غواصی روزی که از هم جدا شدیم قرار شد با آقای آزما بوسیله ی تلفن و یا با نامه در ارتباط باشم ، ازش آدرس خواستم یه کدی رو نوشت و به من داد و اون کد شد آدرس من از ایشان . نفهمیدم چطور شد یک مرتبه از سد گتوند سر درآوردم و آموزش غواصی ، یه ماه اول خیلی سخت بود و به من خیلی سخت گذشت برای اینکه حامد رفته بود و من هم اومده بودم تو یه مکان غریب و مــربی های جــدیدی که نمی شناختم شون ، سردی هوا از یک طرف و دوری و دلتنگی از یک سو ، شرایط خیلی سختی رو برای من به وجود آورده بود.
گاهی هفته ای یه نامه ، گاهی هم یه روز درمیان به هم نامه می دادیم. حالا دیگه تو نامه ها دلتنگی ها بیشتر شده بود و حرف زدن ها راحت تر . وقتی از آب بیرون می اومدم دلتنگی این رفیق تازه پیدا کرده از یه طرف و سختی محیط از طرفی باعث می شد یه پتو رو خودم بکشم و شروع کنم به نوشتن این نامه ها فقط یه ذره نور کافی بود تا من بتونم صفحه رو ببینم و راحت بنویسم ، تو نامه از مشکلات و دلتنگی هام می گفتم و اینکه دوست ندارم بمونم و ترجیح می دم که برگردم همدان ، حالا که عملیات نیست و این دوره ها هم بدرد من نمی خوره . شنای من که خوبه ، چیز جدیدی برای یاد گرفتن من نداره و شرایط خیلی کسل کننده است.
همش احساسم این بود که باید میرفتم با ایشون ، تا اینکه یک روز توی مقر واحد ، مراسمی گرفتن با عنوان یادواره ی شهداء گردان ، به ما هم گفتن اگه دوست دارین ، برای مراسم بیایید دزفول . فاصلهی موقعیت شهید مدنی ( موقعیت لشگر32 ) تا سد گتوند 30 کیلومتر بود ما هم بدمون نمی اومد که یه بار دیگه تو اون فضا باشیم و یاد سید حسین کنیم و یاد حامد.
جمع شدیم و اومدیم سمت مقر ، وقتی رسیدیم تو موقعیت نزدیک غروب بود روی زمین در طول مسیر فانوس هایی روشن کرده بودند و این ترکیب زیبای غروب و فانوس و خاطرات ، یه محیط روحانی رو به وجود آورده بود . چند تا چادر را به طول چسبانده بودند و شده بود نماز خونه . رفتیم داخل ، اول مراسم یه فیلمی نشون دادند که داغ دل ما رو تازه کرد توی این فیلم سید حسین، گروهان رو هدایت می کرد و اون ذکر همیشگی ایشون که می گفتن : بسم الله بسم الله اذا جاء نصرالله ، را می خوندند و می دویدند تو محیط موقعیت و همه تکرار می کردند ، با دیدن این فیلم و تداعی شدن یاد آقا سید حال من بیشتر از قبل منقلب شد و یاد رفقای تازه به شهادت رسیده ، همه حس و حال هما رو تغییر داد حس و حالی عجیب که قابل توصیف نیست !
همین طوری که تو حال خودم بودم احساس کردم آقا سید کنار من نشسته ، آدما گاهی دوست دارند با خیال زندگی کنند ، دوست دارند در خیال خودشون باشند و کسی اونا رو از خیالشون بیرون نیاره ، منم همچین حسی داشتم ، نه خواب بودم نه بیدار ، دوست داشتم این حس همینطور باقی بمونه و کسی هم مزاحم این حس من نشه ، چفیه ام رو کشیدم رو سرم و به سجده رفتم ، همش احساس می کردم آقا سید پیشم نشسته و دست من که در حالت سجده بودم را گرفته . نمیدونم چقدر گذشته بود فقط می دونم اینقدر زمان گذشته بود که مراسم تمام شده بود همه رفته بودند جز چند نفر.
دیگه کم کم باید می رفتیم سد ، برای ادامه ی آموزش ها، همین طوری که با گوشه ی جفیه سر و صورتم رو خشک می کردم اومدم دستم رو از رو زمین بردارم که بلند شم، دیدم دستم از روی زمین بلند نمیشه ، دقت کردم دیدم نه حس نیست ، باوره ، واقعاً دستم از زمین کنده نمی شد ، یه دستی رو دستم قرار داشت ، ولی دست کی؟ چرا باید این موقع دستی رو دستم باشه و نذاره از جام بلند شم ، گوشه ی چفیه رو دادم بالا که ببینم کیه …
لحظات آخر قبل از شهادت شهید « حامد آزما »
به روایت « بهرام مسعودیان» از رزمندگان پیشکسوت گردان تخریب لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع)
به نقل از خبرگزاری نوید شاهد همدان:
عملیات کربلای پنج نمونه عینی اخلاص و تواضع شهیدانی بود که خالصانه و غریبانه در راه حفظ وطن جان
شیرین خود را تقدیم انقلاب کردند.
بهرام مسعودیان :
شب بیست و هشتم دیماه سال 1365 در مرحله سوم عملیات «کربلای ۵ » و حوالی اواخر شب ، از فرماندهی خبر رسید که بچههای تخریب به عنوان پشتیبان گردان شهید « حاج ستار ابراهیمی» و به صورت نیروی عملیاتی وارد کارزار بشوند .
از توفیق الهی حقیر هم آرپیجی به دست و به عنوان معاون یکی از دسته های عملیاتی و به فرماندهی شهید « محمود خوش شعار» به همراه ۱۳ الی ۱۴ نفر از دوستان حرکت کردیم .
( شهید محمود خوش شعار )
منطقه مثل قیامت بود و از بالا و پایین و چپ و راست صدای انفجار ، بوی باروت و سوختگی بعضی نخل ها مشام را پر کرده بود . در بین مسیر پیاده ، به کرات به پیکرهای شهدای مظلوم بر می خوردیم و با حسرت می گذشتیم .
صدای انفجار ثانیه ای قطع نمی شد . شهید محمود خوش شعار در آن لحظه گفت: به سرعت حرکت کنیم و توقفی نباشد .
در شهرک دوئیجی بودیم و فقط پشت سر هم و ستون یک می دویدیم تا در موضعی بتوانیم جان پناه بگیریم. شهید خوش شعار به بنده گفت : بهرام ، من جلوی ستون و تو عقب ستون حرکت کن که کسی رو جا نگذاریم. در بین راه که حقیر آخر ستون حرکت می کردم و کم و بیش پیکر شهدا ، زمین رو آسمانی کرده بود ، بیاختیار صدای ضعیف مجروحی توجه ام را جلب کرد.
حالا با آن همه سر و صدا ؛ این صدای نحیف درخواست کمک که به گوش بنده رسید ، شاید خودش کرامتی از سوی مجروحی بود که دقایقی دیگر آسمانی می شد . صدایی آشـنا و در کمـال جانسوزی ، که می گفت : تو رو خدا کمکم کنید! صدای شهید « حامد آزما» بود.
به سرعت ایستادم که به وضع مجروح رسیدگی کنم که دیدم از چند ناحیه شکم و شاید پاها ترکش خورده بود . همینطور که بالای سرش نشستم و خوب نگاهش کردم دیدم « حامد آزما» است که در آن شرایط افتاده است. خیلی آرام سرش را روی زانویم گذاشتم و بوسیدمش و در حالی که دستش را در درون دستم می فشردم ، با تمام قوت و قدرت چند بار فریاد زدم محمود برگرد «حامد » اینجاست .
« شهید آزما » چند بار گفت : تو رو خدا کمکم کنید بلند شم ، خودم میآم ، بعد از دقایقی ساکت و بی حرکت در حالیکه ازش خـون زیادی رفته بود ، بی رمـق و سـاکت فقـط به صـورتم خـیره شـده بود و نگاه می کرد. لحظاتی بعد بچه های دسته برگشتن و بحالت نیم خیز که مورد اصابت ترکش قرار نگیرند دور و برم را گرفتند.
در آن وضعیت به شهید خوش شعار گفتم : محمود جان یا باید ببریمش یا یه جایی کنار خاکریزی قرارش بدیم که بیشتر از این صدمه نخوره . بلافاصله زیر بغل های « حامد» را با کمک شهید خوش شعار گرفتیم و با صدای نالهی ضعیف « حـامد» ، بلندش کردیم . چند قـدم بیشتر نتوانسـتیم ببریمش زیرا «حـامد» خیلی درد می کشید . در آن لحظه یک دفعه حسن فتحی سر رسید و گفت بذارینش رو کول من .
من گفتم: حسن جان نمیشه خیلی داره اذیت میشه . ولی با اصرار حسن فتحی پیکر بی جان « حامد » را بر روی دوشش انداختیم و من و محمود هم از دو طرف حایل شدیم که « حامد» نیفته و حسن آقا هم بسرعت میدوید .
صدای انفجار و بوی دود و باروت همچنان فضا رو گرفته بود . بالاخره بعد از کلی دوندگی و گم کردن مسیر اصلی ، وارد یک معبر کانال مانندی شدیم و بچه های دسته ، موضع گرفتند . یادمه با شهید خوش شعار آهسته مشورت می کردیم ؛ با توجه به اینکه از جلو و پشت سرمان دارن به ما شلیک میکنند ، چکار کنیم و وظیفه ی ما چیه؟ بچه ها رو عقب بکشیم ، جلو بریم یا همانجا بمانیم تا وضعیتمان مشخص بشه؟ و از شما چه پنهان به هیچ نتیجه ای هم نرسیدیم.
در این هنگام بود که صدای بلندی در آن شلوغی با فریاد شنیده شد که گفت : کسی پشت سرت نیست ، بزن . و این بزن ، یکی دیگه از همرزمانمان یعنی شهید » شاهپور یوسف نهنجی» را آسمانی کرد .
( شهید شاهپور یوسف نهنجی )
شاپور از بچــه های غــریب و مظلوم تخــریب و از خانوادهای بسیار ساده که از لحاظ معاش زندگی ، از خـانواده هایی محسوب می شد که زندگی را سخت گذران می کردند . بعد از اینکه صدای بزن همراه با صدای شدید انفجار آرپیجی و دود و غبار حاصل از اون فروکش کرد، تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده و با محمود بالای سر شاهپور رفتیم.
شهید شاهپور در تاریکی آن شب در یکی دو متری پشت سر آرپیجی زن بود که در تاریکی همدیگر را ندیده بودند و آتش عقبه ی آرپیجی یکی از نیروهای گردان مستقر ، را به عرش پرواز داده بود.
هیکل تنومند شاهپور در اثر شدت آتش عقبه آرپیجی، به شدت پخته و بزرگتر شده بود و تمام امحا و احشاء شهید از شکمش کاملاً بیرون زده و سوخته بود و بوی گوشت سوخته اش تا یکی دو متری کاملاً احساس می شد.
با محمود بالای سرش نشستیم و محمود خیلی آرام دستی به موهایش کشید و سرش را نزدیک صورت شاهپور کرد و خیلی آرام به او گفت: شاهپور جان کاری نداری؟ شفاعتمان کن و چند جمله دیگر که الان یادم نیست و از زیر عینک قطرات اشک به گونه اش سرازیر شد .
شاید به عنوان فرمانده و بزرگتر بچه های دسته ، به دل مهربانش خیلی سخت می آمد که رزمندگانش را تنها بگذارد و برود و شاهپور خیلی زود پر کشید و شهید شد و اصلاً نه صدایش را شنیدیم و نه ناله ای از وی بلند شد .
شهید خوش شعار دستور حرکت داد ، خواستیم پیکر شهید رو حمل کنیم ، شدت جراحات و سنگینی پیکر از سویی و آتش مدام دشمن از طرف دیگر مانع بود. چند دقیقه کوتاهی با شهید محمود خوش شعار بالای سر شهید نجوا کردیم و بعد از این اتفاق بود که در همان کانال، محمود بچه ها را جمع کرد و گفت: «حامد» و « شاهپور» را جا گذاشتیم ولی بیایید به هم قول بدهیم از این به بعد هر اتفاقی افتاد کسی را جا نگذاریم . اما تقدیر چیز دیگری بود .
حالا دیگر نیمه های شب رسیده بود. در آن غوغای سر و صدا و انفجار با هر سختی که بود به یک خاکریز رسیدیم و سینه کش در خاکریز همه دراز کشیدند .
من و محمود و شاید شهید « حمید نوری» تعدادی گونی خاک از دور و بر جمع کردیم و با آنها یک سنگر رو باز بزرگ دقیقاً در شیب خاکریز درست کردیم تا بچه ها حداقل از اطراف ترکش نخورند . ساخت این خاکریز با تشدید بمباران و خمپاره زنی دشمن مقارن شد .
قیامتی شده بود تماشایی و بیشتر بچه های دسته به جز شهید « خوششعار»، شهید « مهدی کریم پور» و شهید « حمید نوری» و شاید کسی دیگر که یادم نیست به داخل سنگر آمدند. به هر حال یادم هست که شهید کریم پور دستانش را به کمر زده بود٬ چند قدمی راه می رفت و دوباره برمی گشت و مقداری هم اظهار ناراحتی می کرد. صدای زوزه خمـپارهای میخ کوب مان کرد که دیدیم « مهـدی کریم پور» با همان کلاه قهوه ای رنگ کاموایی رو سرش بر روی زمین افتاده و پهلو و سینه اش خونی شده است.
( شهید مهدی کریم پور )
با محمود نشستیم بالای سرش که نیمه جان افتاده بود . صورتش نورانی شده بود و در دل شب تاریک منطقه ی عملیاتی٬ یک حس معنوی زلالی از چهره اش تلالو می کرد .
بدون آنکه بتونه صحبتی کنه با حالت ضعف اشاره به ساعتش کرد و حمید نوری هم ساعت را از دستش درآورد و در دست خودش کرد و شاید می خواست بگوید این را به عنوان یادگاری به خانواده ام بدهید .
( شهید حمید نوری )
چند بوسه از پیشانی شهید کردم و تلقین شهادتین و التماس شفاعت خواستم . غافل از اینکه شهدا شهادتین عملی به تحفه برده بودند و من غافل از این مسئله بودم .
پیکر مطهر شهید مهدی کریم پور را به نزدیکی سنگر کشانیدم و با فریاد از محمود و حمید نوری خواستم که به داخل سنگر وارد شوند . داخل سنگر هــمه ی نیروهای مــوجود ، کنار همدیگر خودمان را جا داده بودیم و داشتیم با شهید خوش شعار مشورت می کردیم که حالا چکار کنیم .
محمود گفت : بهرام جان اینجا خیلی خطرناکه . باید سنگر رو خالی کنیم و از سمت راست به سرعت نیروها رو ببریم . با هم قرار گذاشتیم این بار من از جلو حرکت کنم و محمود پشت سر نیروهـا . یادم هست به بچه ها آماده باش و حرکت دادیم و گفتیم دوستان هر کسی توی راه افتاد، قول بدهیم تنهایش نگذاریم و همدیگر را هم شفاعت کنیم .
در آن لحظات یاد غربت سیدالشهدا(ع) افتادم که در ظهر داغ نینوای سال 61 هجری قمری چطور غریب و مظلوم از همه طرف تیرباران شد . به رزمندگان گفتم تا من بلند شدم پشت سرم بیاید و تا گفتم یا علی بلند شوید برویم ، سوت و انفجار خمپاره همه سنگر را به هم ریخت و یک خمپاره روی شیبی که رویش سنگر ساخته بودیم افتاد و من فقط یک صدای بلند تو گوشم (دنگگگگگگ) شنیدم و گرد و خاک زیادی که در هوا متصاعد شده بود .
سنگر کلاً به هوا رفت و همه بدون استثناء به قدر کمالاتشان از خوان کرم الهی ترکشی خوردند . چند ثانیه ای طول کشید تا غبار و دود فرو نشست ولی همچنان بخاطر اصابت ترکش از سر، بشدت گیج بودم و همه چیز را ده تا می دیدم. مدتی گذشت تا خودم را پیدا کردم. همه مجروح و خونی و خاک آلود روی زمین سرد منطقه افتاده بودیم . دیدم محمود خوش شعار و حمید نوری هم افتاده بودند .
فکر کنم جواد رنجبران یا کسی دیگر هم مجروح افتاده بود و با هر زحمتی بود من و محمود خودمان را به طرف هم کشاندیم و به سختی دست همدیگر را گرفتیم و با بی حالی و ضعف گفتم محمود جان چطوری؟ ترکش به کجات خورده؟ محمود هم از من بدتر و بی حال تر گفت: تو چطوری؟ در چه وضعی هستی؟
حمید نوری هم کشان کشان خودش را نزدیک ما رساند. خیلی ناله می کرد. ترکش به پهلویش خورده بود و محمود هم شکم یا نزدیک قلبش ترکش خورده بود. حالت تهوع داشت و چند بار خون از دهنش بیرون زد.
شاید این وضع حدود ۸ ـ ۷ دقیقه طول کشید و محمود خوش شعار که خیلی حالش بد بود یکباره ساکت شد . بعد از شاید ۴۰ ـ ۳۰ ثانیه در حالی که به سختی انگشتان دستمان را به یکدیگر گرفته بودیم ، به سختی صدایش را شنیدم که گفت بهرام جان ، من رفتم ، حلالم کن . حمید جان حلالم کن ، از همه حلالی بخواهید . با ضعف و سختی شهادتین رو ادا کرد و بعد از چند ثانیه با ناله و ملتمسانه ۲ بار پشت سر هم گفت: «خدایا قبول کن . خدایا خلاصم کن » و دیگر ساکت شد .
در آن لحظه به ذهنم گذشت که خدا قبولش کرد و از همه دردها خلاصش کرد. مطمئن بودم شهید شده ولی چند بار ملتمسانه با ضعف و ناامیدی صدا کردم ، محمود ، محمود ، محمود جان و از هوش رفتم.
عنایت مادر سادات به رزمندگان گردان تخریب
روایت کننده: مهدی پوراسماعیل
بعد از عملیات خیبر، حدودا نزدیک به یازده ماه طول کشید و عملیاتی صورت نگرفت تا متجاوزان بعثی را سر جایشان بنشانیم و خاک بی آبرویی و مزلت را بر سرشان بکشانیم ، کم کم ندا و آوای عملیاتی در آینده ای نزدیک به گوش می رسید و نشانه های آن عملیات ، آموزش های طاقت فرسای آبی ، خاکی و غواصی بود ، که برادران در حال سپری کردنش بودند و چون منطقه مورد نظر عملیاتی قرار بود هورالعظیم ( هورالهویزه ) باشد ، طبق تدبیر فرماندهان عملیاتی قرار شد که از برادران تخریب چی تیپ پانزده امام حسن مجتبی (ع) در عملیات آتی استفاده نشود و این موضوع برادران گردان تخریب تیپ را بیش از حد آزار می داد و باعث شد که نیروهای این گردان به تکاپو بیافتند و از گردان تخریب جدا شده و به گردان های رزم بپیوندند و از طرفی فرماندهان تیپ مخالف جدایی نیروهای تخریبچی از گردانشان بودند، چون برای آموزش های تخصصی این نیروها وقت و هزینه بسیاری صرف شده بود تا آنان را در آمادگی رزم قرار دهند، لذا کار بسیار سخت شده و تصمیم برای برادران تخریب و فرماندهان تیپ پیچیده شد،
در این بحبوحه، شهید حامد آزما به برادران تخریب پیشنهادی می دهد تا توانسته باشد این تلاطم و طوفانی که درون بچه های تخریب به راه افتاده را کنترل و به آرامش برساند، پیشنهادی که بسیار زیبا و دلربا بود: وی به برادران تخریب پیشنهاد می کند که بهترین راه توسل جستن به بی بی دو عالم حضرت زهرا (س) و ائمه اطهار می باشد و با راه اندازی دعای سراسر معنوی توسل توانست آرامشی عجیب در بین برادران حکم فرما کند و کار را واگذار کنند به حکمیت بی بی دوعالم حضرت زهرا (س) و تقدیرخداوند . باور کنید چند روز از آن دعای توسل خالصانه ی برادران گردان تخریب نگذشته بود که از طرف فرماندهی تیپ دستور داده شد که برادران گردان تخریب می توانند در عملیات آتی شرکت کنند که این موضوع آنقدر دلاور مردان تخریب چی را خوشحال کرد که برای لحظاتی همدیگر را در آغوش می گرفتند و سجده ی شکر بجا آوردند و از مادر سادات (س) سپاسگذار شدند ، باور کنید با هر زبان و یا قلمی بخواهم وصفش کنم که چگونه این برادران در پوست خود نمی گنجیدند هم زبان قاصر و هم قلم عاجز است ، زیرا این شجاعان اجازه ی شرکت در عملیات را از دست با کرامت بی بی دوعالم (س) دریافت کرده بودند و این است جواب دلدادگی های فرزندان زهرا (س) به مادرشان و لطف مادر به آنان…
ایثار در گمنامی
روایت کننده: جعفر زمردیان (همرزم شهید)
مدت زمانی شهید حامد به عنوان مربی غواصی، برادران واحدتخریب را آموزش می داد و چون وی در عملیات بدر از ناحیه پاشنه پا مجروحیتی سخت داشت، در هنگام استفاده از فین (کفش های غواصی) دچار مشکل می شد و به سختی و زحمت بسیار تلاش می کرد که در حین آموزش نیروها، از آنان عقب نیفتد ولی هر چه تلاش می کرد، دیگر توانِ زمان سلامتش را نداشت، در آخر وقتی که بچه ها از آب خارج می شدند و به علت خستگی می خوابیدند، این شهید خستگی ناپذیر با آن وضع جسمانی که بر اثر حادثه انفجار برایش پیش آمده بود، می نشست و لباس های دیگر برادران را می شست تا گل و لای را از لباس غواصیشان پاک کند تا فردایی دیگر با لباسی مناسب به آموزش بپردازند و اینچنین تواضع و فروتنی اش را در آن خلوت های جنگ به نمایش می گذاشت.
وصیت نامه شهید آرش (حامد) آزما
در عملیات کربلای 4
سلام بر حضرت مهدی (ص)یگانه منجی بشریت ،
سلام بر رهبر متقیان علی (ع) ،
سلام بر حسن (ع) الگوی صبر و استقامت که با استقامت او کوه ها سر شرم فرود آوردند ،
سلام بر حسین معلم عشق ، معلم شهادت ، شهادت و از خود گذشتگی ،
و سلام بر چهارده معصومین ،
و سلام بر مهدی موعود (عج) ؛
خدمت خانواده ی عزیز و اقوام محترمم سلام میرسانم ،
پدر و مادر و خواهران عزیزم امیدوارم که با صبر خود مرا در مقابل سالار شهیدان در مقابل خداوند و در مقابل شهیدان روسفید کنید و خودتان را در مقابل فاطمه زهرا (س) روسفید کنید . من دراینجا افتـخار می کنم به چنین خانواده ی عظیمی و شکر خداوند را بجای می آورم . شما می دانید که رفته ای . به مکتب خون و شهادت و استاد این مکتب حسین است مدرک آن شهادت ،
خواهران عزیز ؛ شما دیگر خواهران شهید هستید و اگر رعایت مسایل دینی را بکنید که میدانم رعایت می کنید خداوند را خشنود می کنید و برادرتان هم خوشحال می شود سعی کنید که به مسایل دینی اهمیت فراوانی بدهید از پدر و مادرتان پیروی کنید و سعی کنید که آنها را از خود نرنجانید اگر عمویم و داییام که مفقود بودند پیدا شدند و آمدند سلام مرا به آنها برسانید .
پدر و مادر عزیزم ، خواهشمندم برایم دعا کنید زیرا که خداوند فرموده است دعای پدر و مادر در حق فرزندشان مستجاب است . برایم دعا کنید که شهید باشم و خداوند شهادتم را قبول کند و اگر یاد ما را کردید و می توانستید سوره والعصر را برایم بخوانید . از شما می خواهم همانند همیشه دشمنکوب باشید و یاور امام باشید چون وقت کم است سخن را کوتاه می کنم و شما را بخداوند می سپارم .
( یا اَیَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنه اِرْجِعی اِلی رَبِک رَاضِیهً مَرْضِیه فَادْخُلی فِی عِبادی وَادْخُلی جَنَّتی )
« امضاء حامد 3/10/1365 ساعت 7 شب نزدیک عملیات بزرگ »
وصیت نامه شهید آرش آزما معروف به حامد
در عملیات کربلای 5
بسمه تعالی
وصیت نامه شهید آرش آزما معروف به حامد که در عملیات کربلای 5 بدرجه ی رفیع شهادت نایل آمده است . زیرا که بر ماست صحبتی از خود بر جای بگذاریم و وصیتی بکنیم . میخواهم وصیت نامه ای بنویسم.
سلام و درود بر یگانه منجی بشریت نجـاتبخش انسان از تباهی ها و هـدایت بطرف حقـانیت حضرت رسول اکرم(ص)
و با سلام و عرض ادب خدمت مولایمان خلیفه ی مسلمین حضرت علی (ع) این چراغ حق و حقیقت ،
با سلامی دیگر خدمت امام حسن (ع) نور اسلام که با صبر خود الگوی صابرین است
و باز هم سلامی دیگر بر معلم مان این استاد شهادت و شهامت و الگوی ایثار و استقامت ، کسی که ما در مکتب او درس ایمان و ایثار و از خود گذشتگی را آموختیم و رمز زندگی را بما آموخت ، بما آموخت که چگونه زندگی کنیم و چگونه به شهادت عظیم نایل شویم .
السلام علیک یا ابا عبدالله ...
سلام بر تو ای حسین
نام تو در قلب ماست ،
یاد عاشورای تو در سینه ها و داغ جانسوزت در قلب سوزناک ماست ،
داغ به اسارت رفته گانت ،
داغ مظلومیت زینب (سلام الله علیها) ،
داغ یتیمانت بما تحمل زندگی را نمی دهد ، و عشق به تو ، ما را به این وادی کشانده است ،
یا الله ، نظر لطفی کن و ما را جز سربازانت قرار بده ، الهی بندهای پشیمانم ، نمی دانم اگر لطفت نباشد چه می شود وای بر ما
یا الله ،اگر بر ما تفضل نمی کردی بجای اینکه در صحن و سرای تو باشیم و در کوی حسین( علیه السلام) ، معلوم نبود در کدام خرابات بودم .
یا الله ، چگونه شکر نعمت تو را کنم ، دوست داشتم صدها جان داشتم و در راهت فدا می کردم ولی افسوس که بیش از این نمی توانم شاکرت باشم .
یا الله خودت به فضل و کرمت ببخش ما را . سال ها بود که در انتظار چنین فرجی بودم اما نمی توانستم خودم را آماده کنم ، ولی خداوند تبارک و تعالی یاری کرد ما را ، تا توانستم خودم را با لطف خدا بخودش برسانم .
زندگی برایم چو قفسی بود در میان صحرای بیکران عشق و منتظر بودم که خداوند تفضل کند و این قفس بشکند و آزاد شوم و رمز آزاد شدن از قفس را از معلم عزیزم از سرور گرامیم از سیدالشهدا آموختم .
دانش آموز دانشگاه انسان ساز حسینم ،
عشق خداوند مرا مجذوب خود کرده و راهی جز این برای رسیدن به معشوق خود نیافتم .
و از شمـاهـا می خواهم برایم دعـا کنید . دعـا کنید شهـید باشم و شـهادتم مورد قبول درگاه خداوند باشد . انشاءالله .
شکرگذار نعمت خداوند باشید و این نعمت و امانتی را که خداوند بشما مسلمین سپرده این کسی را که با رهبری قاطع اش خار چشم دشمنان اسلام است و نایب برحق حضرت ولی عصر (عج) می باشد حفظ کنید .
ای کسانیکه دورادور نظاره گر صحنه های ایمان و شهادت و عاشق هستند و این مسایل را درک نمی کنند و فقط از دید خودتان و نفع خودتان با این مسایل برخورد می کنید . اگر مقداری بخود بیایید و این مسایل شخصی خودتان را کنار بگذارید می توانید به اصل قضیه پی ببرید که چه غوغایی است در اینجا ، خداوند انشاءالله شما را هدایت کند . و اگر قابل هدایت نیستید سعی کنید کارتان برای رضای خداوند باشد و این ملت شهیدپرور اسلام را از خود نرنجانید . بقول رهبر عزیزمان و کسانیکه در هر جا و هر مکان ، کسانی که به انقلاب ضربه می زنند باید از صحنه خارج بشوند باز هم در خاتمه از شما عزیزان می خواهم که امام را تنها نگذارید ،
در خاتمه دوست دارم اگر کسی یادی از ما کرد سوره ی والعصر را برای شادیمان بخواند
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
( یا اَیَّتُها النَّفْسُ المُطْمَئِنه اِرْجِعی اِلی رَبِک رَاضِیهً مَرْضِیه فَادْخُلی فِی عِبادی وَادْخُلی جَنَّتی )
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 9.