حسینی سیدمصطفی فرزند آقا محمدرضا :: شهدای بروجرد

شهدای بروجرد

بانک الفبایی شهدای بروجرد

شهدای بروجرد

بانک الفبایی شهدای بروجرد

| خانه | پایین صفحه | بلاگ بیان | چی میل | تماس با ما | گردو
شهدای شاخص بروجرد
امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره ی شهدا كمتر از شهادت نیست. ( امام خامنه ای)

برای مشاهده ی زندگینامه ،
لطفا بر روی عکس کلیک کنید


شهدای فرهنگی بروجرد
امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره ی شهدا كمتر از شهادت نیست. ( امام خامنه ای)

برای مشاهده ی زندگینامه ،
لطفا بر روی عکس کلیک کنید


آمار وبلاگ
-----------------


آخرین مطالب

پیوند ها

آرشیو مطالب



جانم فدای رهبر
 جانم فدای رهبر اين هشيارى، موقع‌سنجى، لحظه را به حساب آوردن، خصوصيت برجسته و مهمى است كه بايد ملت ما در همه‌ى موارد متوجه باشند؛ آنجایى كه دشمنى و توطئه‌ى دشمن حس مي شود، به صورت لحظه‌اى بايد همه حساسيت نشان بدهند. (امام خامنه ای)

بسیجی ام ، بسیجی ام
فدایی ولایتم فدایی ولایتم

ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم
در ره عشق جگر دار تر از صد مَردیم
هر زمان یاد خمینی به سر افتد ما را
دور سیّد علی خامنه ای می گردیم

بسیجی ام ، بسیجی ام
فدایی ولایتم


پیام های روزانه
امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره ی شهدا كمتر از شهادت نیست. ( امام خامنه ای)



این معامله با خدای متعال است؛
شهید جان خودش را داده است ،
و رضای الهی را ،
که بالاترین ارزشهای عالم وجود است ؛
کسب کرده است .
در همه‌ی ادیان الهی ؛
فداکاری در راه خدا ،
جان دادن در راه خدا ،
این ارزش والا را دارد .

مقام عظمای ولایت
1402/05/22

ایران حسین علیه السلام ،
پیروز است


نیازهای روزانه

مخـاطب محـترم لطـفاً
برای ورود به هر یک از بخش های ذیل ،
بر روی تصویر مربوطه کلیک نمایید
--------------------

 ساعت ، تقویم و مناسبت های امروز
ساعت ، تقویم
و مناسبت های امروز

......................................


اخبار امروز به روایت
روزنامه های صبح و عصر

......................................


گزارش وضعیت آب و هوای بروجرد

......................................


لینک ارگان های مهم دولتی




کلمات کلیدی

پیوندهای روزانه

تبلیغات



اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

فهرست شهدای والامقام شهرستان بروجرد
شهدای ثبت شده در وبلاگ ( به ترتیب حروف الفبا )
مخـاطب محـترم لطـفاً برای دسترسی به اطلاعات شهدا
بر روی هریک از حروف الفبا و یا نماد عملیات ها کلیک نمایید










پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۴، ۰۹:۱۴ ق.ظ

حسینی سیدمصطفی فرزند آقا محمدرضا

شهید سید مصطفی حسینی

 

 

شهید سیّدمصطفی حسینی

 

نام : سیّدمصطفی

نام خانوادگی : حسینی

نام پدر : آقامحمدرضا

نام مادر : منظربانو

تاریخ تولد : 1336/02/01

محل تولد : بروجرد روستای توده زن

شغل : پاسدار

تاریخ شهادت : 1364/12/06

محل شهادت : سلیمانیه

آرامگاه : گلزار شهدای روستای « توده زن » بروجرد

کد ایثارگری : 6404833

 

 

زندگینامه شهید

بسم رب الشهداء و الصدیقین

 

شهید نظر می کند به وجه الله (امام خمینی)

اِنَّ اللهَ یُحِبُ الَذینَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِه فَاٌ کانِهِمْ بُنیان مَرصوص (قرآن کریم)

 

آنان که غمت به جان خریدند ،حسین یکباره دل از جهان بریدند، حسین

افســوس که خـونیـــــن کفـــنان ایران جــان داده و کــربلا ندیدند، حسین

 

در اردیبهشت ماه سال 1336 در خانواده ای روحانی و کشاورز و از سلسله معظم سادات در روستای « توده زن » از توابع شهرستان بروجرد پسری متولد شد که نام او را مصطفی نهادند. پدرش سیدمحمدرضا، روحانی بود و مادرش منظربانو نام داشت. از دوران طفولیت در دامان پر مهر پدر بزرگوارش ، روحانی بزرگ آقا محمدرضا حسینی که از همدرسی های حضرت آیت اله بروجردی بود پرورش یافت.

در زادگاهش روستای « توده زن » به مدرسه رفته و درس خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد. پدر و پدربزرگش از همان کودکی به تربیت و تعلیم او اهمیت زیاد می دادند به نحوی که هنوز وارد مدرسه نشده بود قرآن و جمعی از ادعیه را به راحتی می خواند. بعد از دوران ابتدایی بدلیل مشکلات شدید اقتصادی نتوانست ادامه تحصیل بدهد و به شغل رانندگی ماشین های سنگین ( راننده ی لودر ) پرداخت.

قبل از انقلاب قصد داشت وارد حوزه علمیه شود ولی همین مشکلات مالی مانع از انجام این کار گردید. شهید برای خانواده الگوی شجاعت، صداقت، راست کرداری و مردم داری بوده است. همزمان با اوج گیری مبارزات علیه ظلم و ستم شاهی در صف مبارزین مخفیانه به مبارزه می پرداخت.

به پدر و مادر و خانواده احترام زیادی می گذاشت. زمانی که در دامغان به کار رانندگی مشغول بوده نوارهای حضرت امام را مخفیانه از این شهر به بروجرد و روستای زادگاهش می آورد و تا حد ممکن مردم را از این امر مطلع ساخته است. از خصوصیات بارز شهید این بود که همیشه با وضو بود حتی در شغل رانندگی هم هیچ گاه بدون وضو نبود و حتی موقع خواب نیز با وضو می خوابیده است.

وی سال 1356 ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. همزمان با اوج گیری و پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران به فرمان حضرت امام لباس مقدس پاسداری را برای حفظ و حفاظت از خاک و ناموس کشور بر تن نموده و عازم منطقه کردستان برای مبارزه با منافقین گردید.

چندین بار در جبهه های جنوب به پاسبانی از مرز و بوم پرداخته و در مناطق مختلف گاه سقایی سپاه اسلام و گاه در شغل آر پی چی زن به خدمت مشغول بود. او عاشق اسلام بود و فی الواقع تسلیم اوامر حق به معنی تمام کلمه بود. او به معنای حقیقی اسلام ( تسلیم در برابر حق و یقین به وجود خدا ) واقعاٌ پی برده چنانکه در وصیت نامه اش چنین آورده:

« من در این دنیا می خواهم جانم را فدای اسلام و امام خمینی کنم. و در این دنیا هیچ آرزویی ندارم... من آرزویم پیوستن به شهدای اسلام می باشد. »

شهید نامبرده آرپیچی زن بود ، هنگامی که فرمان حمله صادر شد با اولین یورش همراه دیگر برادران خط دفاعی دشمن را درهم شکستند . در همین حمله از ناحیه سر و پا و کمر و بوسیله ی ترکش خمپاره و گلوله به سختی مجروح شد و هنگامی که پسر عمویش به بالینش می رسد می بیند رو به قبله شده و قرآن می خواند و امام زمان را صدا می کند و شهادت می دهد به یگانگی خدا و نبوت رسول الله و ائمه طاهرین و خون خود را به سر و صورت می مالد و عرض می کرد خدایا این خون ریخته شده در راه خودت را از من بپذیر . خلاصه بوسیله ی پسر عمویش از میدان معرکه به پشت جبهه انتقال و به بیمارستان شیراز و از آنجا بوسیله هواپیما به بیمارستان امیرالمؤمنین تهران اعزام شد و پس از بهبودی عازم جبهه های جنوب و سپس غرب می گردد.

تا اینکه بالاخره در عملیات والفجر 9 در قالب فرمانده ای از فرماندهان تیپ 57 ابوالفضل پس از چندین روز بی خوابی و فعالیت و مبارزه در تاریخ 1364/12/06 به فیض شهادت نائل گردید و شهد شیرین شهادت را که از جد بزرگوارش سیدالشهدا به ارث برده بود می نوشد.

شهید مذکور علاقه زیادی به یتیمان شهدا داشت و تا سرحد امکانش به آن ها رسیدگی می کرد. بارها به پدرش در ایام حیاتش می گفت من که در زندگی نتوانستم به شما خدمت کنم امیدوارم که بعد از حیاتم باعث افتخار دنیا و آخرت شما بشوم.

شهید در وصیتنامه اش چنین آورده:

« امیدوارم که بعد از حیاتم باعث افتخار دنیا و آخرت شما بشوم. به امید روز شهادت و دیدن ما در روز قیامت. »

از شهید 2 فرزند دختر و 2 فرزند پسر باقی مانده که پسر آخر بعد از شهادت پدر بدنیا آمده است. شهید همیشه فرزندان خصوصاً دختران خود را با توجه به اینکه کم سن و سال بوده اند ولی سفارش به حجاب و پوشیدگی می کند و به حجاب بسیار اهمیت می داده است.

 

 

کودکی شهید سید مصطفی حسینی

 

پدرم دیده به سویت نگران است هنوز

غم نا دیدن تو باری گران است هنوز

 

در روز اول اردیبهشت ماه سال 1336 کودکی در یک خانواده مذهبی در روستای توده زن بروجرد بدنیا می آید که نام او را مصطفی می گذراند و این کودک در آغوش پدر روحانی بزرگ می شود و از همان طفولیت با قرآن و امامان و ائمه اطهار آشنا می شود و به قرائت قرآن و مؤذنی علاقمند می شود. به خاطر همین همیشه مؤذن روستا می باشند و مردم را هر روز برای انجام فریضه نماز دعوت می نمود. با آن صدای زیبا و رسائی که داشتند از پشت بام خانه شان اذان می گفته اند و الان نیز بعد از او مردم روستا در هنگام نماز بیاد ایشان هستند و می گویند که صدای ایشان هنوز در گوشمان زمزمه می کند.

این کودک به سن هفت سالگی که می رسد نام او را در مدرسه روستا ثبت نام می کنند، اما هر روز در کلاس درس بخاطر آنکه پدرشان روحانی است و ایشان از یک خانواده مذهبی هستند او را مورد اذیت و آزار قرار می دادند. در زمستان های سرد معلم او را وادار می کند که با دست یخ را بشکند و چند دقیقه دستش را درون آب کند و سپس یخ در دست بگیرد و به کلاس برگردد سپس معلم با چوب به دستان ایشان می زده است ولی ایشان با این حال به تحصیل خود ادامه داده اند.

دیگر اینکه وقتی به سن تکلیف نرسیده بودند قبل از ماه مبارک رمضان از صبح تا غروب آفتاب چیزی نمی خورده اند و گاهی وقت ها از شدت گرسنگی دچار شکم درد می شده اند و هر چه به ایشان اصرار می کرده اند که غذا بخوردند قبول نمی کرده اند و اگر از او سؤال می کنند که چرا چیزی میل نمی کنند در جواب می گفته می خواهم برای ماه مبارک رمضان آمادگی داشته باشم.

همیشه نمازشان را سر وقت می خوانده اند و از همان زمان بچگی همیشه وضو داشته اند و هیچگاه بدون وضو نبوده اند. تا زمان انقلاب از افراد اول انقلابی روستا بوده اند و همیشه در جریان های انقلاب فعالیت داشته اند بطوری که چند بار ساواک دنبال ایشان بوده اما موفق به دستگیری وی نشده بود. یکبار هم ایشان با دوستانشان قصد داشته اند در تظاهرات شرکت کنند ولی با چند نفر ضد انقلاب که بر علیه انقلاب شعار می داده اند درگیر می شوند.

 

فرازی چند از وصیتنامه شهید

شهید در قسمتی از وصیتنامه اش چنین آورده است:

بسم اله الرحمن الرحیم

انالله و انا الیه راجعون

ما متعلق به خدائیم و بسوی او بازگشت داریم

از شما خواهش می کنم که چند دقیقه از وقت خود را صرف ما کنید لکن از شما معذرت می خواهم و اما این وصیت را که در حال حاضر می نویسم به تاریخ روزی است که به پاسداری درآمدم.

من اولاٌبا تمامی وجود این امر را قبول کردم و می دانم بغیر از جان دادن در راه خدا هیچ راهی نیست.

می خواهم جانم را فدای اسلام و امام خمینی کنم و در دنیا هیچ آرزویی ندارم. تنها آرزویم پیوستن به شهدای اسلام می باشد و ثروتی بجز دین و ایمان ندارم. به امید شهادت و دیدن ما در روز قیامت.

ثانیاً بجز خدمت کردن به اسلام و اسلامیان راهی را انتخاب نکردم و مرگ گسترش حیاط است.

 

دوش نظم مزرعه سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کــرده ی خـــویش آمـــد و هنــــــگام درو

 

من از دوستان دور هستم،مثل قطره ی باران که بر رودخانه می افتد و به دریا که عاشق دریا می باشد من هم آرزویم پیوستن به شهدای اسلام می باشد ولی در حال حاضر از شهادت خبری نیست، اما بحمدالله دین و ایمان دارم، قرآن دارم و از نظر سلامتی بدن هم بسیار بسیار آزاد هستم و هیچگونه ناراحتی ندارم ولی مفروضم. من از هیچیک از اطفال حسین بن علی (علیه السلام) بالاتر نیستم.

والسلام

به امیدِ روز شهادت و دیدن ما در روز قیامت

سید مصطفی حسینی

 

 

خاطرات نقل شده از شهید

همسر شهید سید مصطفی حسینی، چنین می گوید:

شهید حسینی بیشتر اوقات در جبهه بود، عاشق جبهه و امام و انقلاب بود.

در سال 1358 که به دستور امام خمینی سپاه تشکیل شد شهید حسینی نیز با وجود اینکه ایشان خود با ماشین سنگین کار می کرد و کار او نیز خیلی خوب بود ولی برحسب علاقه ای که به امام راحل داشتند وارد سپاه پاسداران شد و همیشه یا در جبهه های جنوب بود یا غرب و در سال 1358 و قبل از حمله رژیم بعثی به ایران شهید حسینی در جبهه غرب با منافقان در حال ستیز بودند و یادم هست هر وقت که از جبهه برمی گشت از او سؤال می کردم تا کی نباید در خانه بمانی این بچه ها هم بچه های من هستند و هم مال شما ولی ایشان همیشه در جواب می گفتند این انقلاب خود به خود بوجود نیامده. ما خون برای این انقلاب داده ایم، جوان داده ایم و باید تا پای جان از آن دفاع کنیم و باز می گفتند که منافقان نباید از فرصت استفاده کنند و فکر کنند که انقلاب ما تازه تشکیل شده و نیرو برای مقابله با آنها ندارد و آن ها نمی توانند به راحتی میدان را بدست گیرند. ما باید تا آخرین قطره ی خون خود از دین و انقلابمان دفاع کنیم.

در 1359/06/31 جنگ ایران و عراق که رژیم بعثی به شهرهای ایران حمله ور شد ایشان از جبهه غرب به جنوب رفت و مشغول به خدمت شد تا اینکه در حمله فتح المبین که آزادی خرمشهر را به همراه داشت در مورخ 1361/01/12 ایشان در این عملیات به سختی مجروح شدند به صورتی که همه می گفتند که شهید حسینی به شهادت رسیده است ولی مجروحیت وی کمتر از شهید شدن نبود زیرا تمام بدن ایشان ترکش و گلوله بود بصورتی که تا وقتی که شهید شدند ترکش باز در کمر ایشان بود وقتی که خبر آوردند که شهید شده من باورم نمی شد تا اینکه از سپاه خبر آوردند که شهید حسینی مجروح شده است و در بیمارستان تهران بستری هستند و من شماره تلفن بیمارستان را گرفتم و سریع به بیمارستان تلفن کردم و تا با خود ایشان صحبت نکردم باورم نمی شد که زنده هستند و وقتی که از ایشان پرسیدم کدام قسمت از بدنشان زخمی شده است در جوابم گفتند که تمام بدنم، سرم، دستانم، پاهایم، همه ی قسمت های بدنم و با همان حالت همیشگی خندان و سرحال با نشاط بود. وقتی که خانواده ی ایشان برای ملاقات به تهران رفتند و مرا همراه خودشان نبردند و شهید حسینی فهمیدند برای اینکه قلب ما را نشکند بدون اجازه ی دکتر به بروجرد برگشتند و بین راه باز تصادف می کنند ولی خواست خداوند این بود که ایشان سالم بماند.

من وقتی ایشان را با آن حالت دیدم که تمام بدنشان باند پیچی شده بود گریه ام گرفت و از اینکه ایشان سلامتی خودشان را به خاطر ما به خطر انداخته بود چیزی نمی توانستم بگویم به غیر از اینکه به ایشان افتخار کنم. شهید حسینی با وجود ترکش ها باز فکر خانواده اش بود و ایشان هر روز از طرف سپاه پزشک برای مداوای ایشان به خانه آمدند و ایشان را مداوا می کردند ولی وقتی که کمی حالشان رو به بهبودی رفت آماده رفتن به جبهه شدند و تا سال 1364 در جبهه بودند قبل از شهادت ایشان تقریباٌ اواخر پاییز 1364 بود که شبی در خواب دیدم : در یک ساختمان که مثل برج بود و سفید و بسیار زیبا ،دیدم که سیّد مصطفی در بالای این ساختمان با لباسی سفید رنگ نشسته و مشغول خواندن قرآن بود، ناگهان از خواب بیدار شدم، این خواب را برای سید مصطفی تعریف کردم، ایشان گفت:

من امسال شهید می شوم. بعد از شهادت من سروصدا نکنید، ناراحت نباشید که دشمنان اسلام شاد شوند. من راضی نیستم که برایم کسی صورت خود را خراش دهد یا سر و صدا کند. بعد گفتند که همیشه شما باید آمادگی برای شهادت من داشته باشید.

در بهمن سال 1364 برای آخرین بار به خانه برگشته و من با اولین نگاه به ایشان احساس کردم که این آخرین بار است که به خانه برمی گردند، ایشان دو روز بعد به جبهه رفته ( جبهه غرب) و در عملیات والفجر 9 در سلیمانیه عراق به شهادت رسیدند.

از خصوصیات ایشان در خانه باید بگویم که نمونه بودند همیشه شاد سرحال و خوشحال بودند و همیشه به آینده امیدوار بودند.خانه ما با ایشان همیشه نورانی بود، ایشان به امام خیلی علاقه داشتند همیشه می گفتند که شما ناراحت نباشید که من شهید شوم چون تا امام را دارید هیچگونه غمی نخواهید داشت.

اینها خاطره هایی بود کوتاه از زندگی سراسر شور شهید سید مصطفی حسینی.

راه شهیدانِ عاشق پررهرو باد.

 

 

فرزند بزرگ شهید چنین می گوید :

 

آنان که چراغ عشق افروخته اند چون شمع به سوز دلِ خود سوخته اند

شوریدن و بر قامت شب زخم زدن رسمی است که از ستاره آموخته اند

زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا، شهیدانِ شاهدِ بزم عشق و ایثار، بزرگ مردانی که خورشید با آن همه عظمت و بزرگی و جهان گیریش شرمنده از تلألؤ نور عظمت و بزرگی آن هاست. آنانکه عزّتِ دنیا را برای خاکیان دنیا گذاشته اند، آری آن ها که از بالا بوده و به بالا نیز رفته اند.

از خاطرۀ شهیدان نوشتن کاری بس سنگین و دشوار است، قلم ناتوان از نوشتن، زبان قاصر از گفتن است و کلمات گنجایش این همه بزرگی و عزت و رادمردی آنان را ندارد.

پای صحبت فهیمه حسینی فرزند شهید سید مصطفی حسینی نشستیم :

چنین گفت: پدرم بسیار شجاع، دلیر، نترس و صبور بود. با اینکه من فقط 6 سال سن داشتم که پدرم به جبهه رفته و بعد هم به شهادت رسید ولی چیزهای زیادی از ایشان بیاد دارم. یک روز که پدرم از جبهه آمده بود، گویی که می دانستم او پشت در است و در را باز کرده به حیاط می آید. بُدو بُدو روی بالکن حیاط رفتم و با دیدن چهره ی خندان پدر لبخندی زده و گفتم: سلام بابا جون، جانم فدایت ...

و پدر با نگاهی به من گفت: سلام عزیزم، جان بابا فدای شما دخترم

و از همان بالا با توجه به اینکه فاصله ی بالکن و ارتفاع آن تا حیاط خیلی زیاد بود از همانجا خود را به آغوش پدر پرتاب کردم آنقدر این احساس وجود مرا فرا گرفته بود که هر وقت به آن فکر می کنم آرامش می یابم. الآن هم هر وقت کسی مرا اذیت کند و یا از چیزی دلتنگ و ناراحت باشم بلافاصله بعد از خوابیدن، خواب پدر را می بینم که می آید و می گوید اصلاً ناراحت نباش... و همین حضور معنوی اوست و وجود آن ها و ایمان به اینکه شهیدان زنده اند صبر و تحمل دو چندان به من می دهد.

این فرزند شهید گفت: پدر من اسطوره و الگوی شهامت و ایثار بود، تو مثل خورشیدی بودی که در آسمان زندگی ما می درخشیدی و به ما گرمی می دادی، پس چرا چندین سال است ( 16 سال ) که دیگر نور تابان تو به ما نمی تابد.

پدرجان: قربان آن صدای زیبایت.

من با وجود اینکه 6 سال بیشتر نداشتم ولی تو را خوب بیاد دارم.

من آن خنده ها و آن صدای زیبایت را که به ما نور امید می داد هنوز هم خوب بخاطر دارم.

پدر جان تو به قلب کوچک من عشق به خدا، عشق به امام را یاد دادی.

تو به ما خوب بودن را یاد دادی.

پدرجان لبان خندان تو مثل گُل شکفته بود و چشمانت مثل دریا وسعتی بی انتها داشت، صورتت مثل گُل محمدی که هر سحر شکفته می شود.

آری گُل محمدی خانۀ ما تو بودی و حال که نیستی خانه نیز آن طراوت را ندارد.

باباجان آخرین بار که به خانه برگشتی را خوب بیاد دارم، وقتی صدای تو را از کوچه شنیدم خودم را سریع به پشت بام خانۀ همسایه رساندم و وقتی تو را دیدم دوان دوان پله ها را طی کرده و خود را به تو رساندم و با آن لحن بچه گانه ام به تو گفتم: باباجان، باباجان جانم فدایت.

ولی تو به من گفتی: عزیزم جان من به فدای تو ...

و همین هم شد و این تو بودی که جان گران بهایت را فدای اسلام و انقلاب کردی.

وقتی که آخرین بار آماده ی حرکت شدی و عازم جبهه بودی ساعت 5 بود که از خواب بیدار شدم و تو را دیدم، چشم هایم که به تو افتاد در لباس سپاه دیدمت، آماده ی رفتن بودی و من احساس عجیبی داشتم که نشان از این بود که آخرین بار است تو را می بینم.

وقتی تو رفتی به دنبالت آمدم،

تو، تو مرا در آغوش کشیدی و بوسیدی،

صورتت نورانی بود و خبر از شهادت می داد.

پدرجان: خوب بیاد دارم که تو همیشه مرا در آغوش می گرفتی .

تو شمع بودی و ما پروانه هایت،

تو گل بودی و ما گلبرگ هایت.

پدر تو، تو همیشه به بچه های یتیم توجه فوق العاده ای داشتی و حال چرا به ما محبت نمی کنی مگر ما نیز یتیم نیستیم؟!

اما تو به ما گفتی:

بچه های شهدا پدر اصلی شان امام خمینی را دارند و من روزی که امام خمینی پدر بزرگ و عزیزمان رفت واقعاٌ یتیم و بی پدر شدم.

پدرجان وقتی نامه هایت از جبهه می آمد من بین دوستانم احساس غرور می کردم که پدرم شجاع است و به جبهه رفته تا دشمن را شکست دهد.

همیشه پدرجان تو را بیاد دارم و فراموش نخواهم کرد.

ای پدر ای شهید گمنام

 

 

روایتی از همرزمان شهید

اگر بخواهیم از خاطرات شهدا بنویسیم زبان ما ناتوان است.

اگر بخواهیم از خصوصیات و خاطرات شهید حسینی بگوییم و بنویسیم باید تمام کاغذها و جوهرهای دنیا را بیاوریم نمی توانیم چیزی بنویسیم. شهید حسینی از یک خانواده مذهبی سادات هستند که پدر بزرگ ایشان از شاگران آیت ا... العظمی آقا حسین بروجردی بودند. به دستور ایشان پدربزرگ شهید حسینی را برای آگاه کردن مردم از واجبات اسلامی به روستای توده زن می فرستند و ایشان نیز در آنجا ماندگار می شوند.

یادم هست که شهید حسینی همیشه در صحنه های انقلاب حضور داشته اند و حتی در روستای ما یک عده مخالف انقلاب اسلامیی بودند که همیشه برای اینکه اغتشاش در روستا ایجاد کنند همیشه سر و صدا برپا می کردند. در یکی از روزهای اوایل انقلاب بود که ما می خواستیم به شهر برویم و شهید حسینی نیز بودند ولی باز ضد انقلاب ها شروع به شعار دادن و اغتشاش کردند که ما نیز با آن ها درگیر شدیم و یکی از سرسخت ترین مخالفان این عده که با آن ها درگیر می شدند و سخت در برابر آن ها ایستادگی می کردند همین شهید حسینی بودند.

در سال 1358 به دستور حضرت امام (ره) سپاه پاسداران تشکیل شد و بوسیله ی این نهاد مقدس که متشکل بود از نیروهای مؤمن و متعهد و مذهبی و انقلابی و یکی از تشکیل دهندگان سپاه بروجرد خود شهید حسینی بودند.

ایشان با آگاهی خوبی که از امام و انقلاب داشتند برای حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب در سال 1358 وارد سپاه شدند تا با حضور خود به بچه های مؤمن، آنان که دلشان برای امام و دستاوردهای انقلاب می سوخت روحیه داده و با ضد انقلاب و افراد سوداگر مبارزه کنند. آن افرادی که می خواستند از آب گل آلود ماهی بگیرند یک عده فرصت طلب در آن زمانی که انقلاب هنوز خوب شکل نگرفته بود برای اینکه به مقصد شوم خود برسند بدون اینکه به فکر این همه مؤمن این مملکت باشند باز هم به مخالفت می پرداختند و اغتشاش ایجاد می کردند و باز همین شهید حسینی بود بدون اینکه هیچ نظری جز اینکه خود را وقف امام و انقلاب کند با این افراد فاسد به مبارزه برخواست.

ایشان چند خصوصیت خوب داشتند:

یکی فرد مؤمن، باتقوا، متعهد و خوش اخلاق بودند. دوم فردی خوش برخورد بودند که با اولین برخوردی که با ایشان داشتی جذب اخلاق خوب ایشان می شدی و دیگر اینکه ایشان فردی مؤمن بودند، هرچند همه بچه های سپاه مؤمن و متعهد هستند ولی ایشان از همه مؤمن تر و با تقواتر بودند و ایشان صفت دیگری که داشتند این بود که همیشه برای سر کشیدن به دیدار فامیل و اقوام می رفتند. وقتی از سر کار بر می گشتند اول سری به فامیل می زدند بعد به خانه خودشان می رفتند. بنده یادم هست همیشه می گفتند باید یکی از افراد خانواده سادات شهید شود و آن هم خود من هستم (شهید حسینی) او علاقه شدیدی به شهادت داشت و همیشه سر نماز از خداوند طلب شهادت می کردند.

ایشان خیلی وقت شناس بودند و با وجود اینکه منزلشان در روستا بود و از محل کار فاصله زیادی داشت ولی همیشه اولین نفر بودند که به سپاه می آمدند و آخرین نفر از سپاه خارج می شدند.

از آن دسته کسانی بودند که همیشه نماز شب می خواندند، مؤذن بودند و هیچوقت بدون وضو روی زمین راه نمی رفتند. صدای زیبا و رسایی داشتند و همیشه با صدای خود بچه ها را برای نماز آگاه می کردند و همچنین فردی شوخ طبع بودند اما نه مانند بعضی ها که بی موقع و بی معنی شوخی می کنند، ایشان به موقع برای اینکه به بچه ها روحیه و دلگرمی بدهد با بچه ها شوخیی می کردند.

شهید حسینی یک مجاهد شجاع و زرنگ بودند و در زمان درگیری با منافقان کردستان اولین مأموریتشان به سنندج که در آن زمان دشمن تمام قدرت خود را صرف مبارزه با انقلاب می کرد بود. یکی از راه های مبارزه کردن با انقلاب بسیج کردن مردم بود بر علیه این انقلاب اسلامی و شهید حسینی در کردستان اولین کسی بود که اعلام آمادگی برای مبارزه با این ضد انقلابیون کرد و این اولین مأموریت سپاه بود در سنندج که آن زمان در دست مخالفان بود و شهید حسینی به سنندج اعزام شدند و ایشان تا پاکسازی شهر از ضد انقلابیون حضور فعال داشتند.

در زمان حمله ناجوانمردانه رژیم بعثی عراق به شهرهای جنوبی ایران که به دستور آمریکا و کشورهای شرق و غرب بود شهید حسینی از غرب به جبهه جنوب اعزام شدند.

در شرق فکه دو روز پیش از عملیات بیت المقدس 2 که توسط بچه های شهر جهرم استان فارس انجام گرفت و با وجود موقعیت بد جغرافیایی و هوای گرم اردیبهشت 1361/02/01 این عملیات با موفقیت انجام گرفت. در این عملیات غروب ساعت 5 بعدازظهر بچه ها برای انجام عملیات به سوی هدف از پیش تعیین شده حرکت کردند که تا ساعت 2 بامداد به اولین خاکریز دشمن رسیدند اما متأسفانه بچه های سپاه بسیج به علت عدم آشنایی با منطقه عملیاتی وسط مین های دشمن گیر کرده بودند که در این موقع نیروهای عراقی باخبر شده بودند و از چهار طرف بچه ها را مورد حمله قرار می دادند.

در این عملیات خیلی باید شجاعت و شهامت و ایثار به خرج می دادی چرا که نیروهای خودی با نیروهای دشمن ادغام شده بودند که اصلاٌ هیچکس نه نیروهای خودی را می شناخت و نه نیروهای دشمن. فقط صدای تکبیر رزمندگان بود که علامت شناسایی ایرانی ها بود که با شکار تانک های عراقی هر گلوله ای که به تانک اصابت می کرد صدای تکبیر بچه ها بلند می شد.

در آن شب با آن همه سر و صدای تانک و توپ صدای تکبیر که از همه صداها بیشتر انسان را متوجه خود می کرد صدای تکبیر شهید بزرگوار حسینی بود.

ایشان در آن عملیات آرپیچی زن بودند و با شلیک هر گلوله ی آرپیچی به طرف تانک های دشمن و وقتی به تانک اصابت می کرد صدای تکبیرش فضا را پر می کرد.

بنده نیز با صدای تکبیر ایشان روحیه ام چند برابر می شد چرا که از یک طرف مطمئن بودم که ایشان هنوز زنده است و دیگر اینکه سایر بچه ها با صدای ایشان روحیه می گرفتند.

این عملیات تا ساعت 8 صبح ادامه داشت که خیلی از بچه ها شهید یا مجروح شدند که یکی از این مجروحان شهید حسینی بود که صدای تکبیر ایشان بگوش نمی رسید پیش خودم فکر کردم حتماً سیّد یا شهید شده است یا مجروح. ایشان در آن عملیات با آن شجاعت و ایثاری که از خود نشان دادند به سختی مجروح شده بودند که اگر به موقع ایشان را به پشت خط انتقال نمی دادند ممکن بود به شهادت برسند.

ایشان هنگامی که زخمی می شوند کناری می افتند که مین گذاری شده است و پای ایشان در حلقه مین می افتد و نمی توانند تکان بخورند و یک لحظه خواب می روند. خودِ ایشان تعریف می کردند هنگامی که پای خود را در حلقه مین دیدم فقط گفتم یا فاطمه الزهرا که در هنگام خواب یک بوی خوشی به مشامم رسید و وقتی گروه امداد به بالای سر ایشان می رسند می بینند که ایشان از میدان مین فاصله زیادی دارند.

سیّد هنگامی که برای آخرین بار به بروجرد آمد من نیز در مرخصی بودم و روزی که می خواستم به جبهه برگردم صبح زود از خانه بیرون آمدم که در آن لحظه شهید حسینی نیز با ماشین می خواست برود که وقتی مرا دید و تا نیمه ای از راه با هم بودیم، چون سیّد به جبهه غرب می رفت و من جبهه ی جنوب.
بین راه از هم خداحافظی کردیم و من از ماشین پیاده شدم و ایشان بطرف غرب کشور رفتند که باز دیدم برگشتند .
وقتی از ایشان سؤال کردم که چرا برگشتید چیزی را جا گذاشته اید ولی نمی دانستم که ایشان همه چیز را از پیش می دانند
ایشان جواب دادند خیر می خواهم چیزی را به شما بگویم. عرض کردم آن چه هست، گفتند که این آخرین سفر من بود دیگر همدیگر را نمی بینیم
من گفتم خداوند شما را صد سال عمر بدهد بروید خدا نگهدارتان بنده عرض کردم که شما سیّد هستید و چیزی که خود شما به ما یاد دادید. بارها می گفتید که هر وقت به طرف جبهه می روید به طرف خط دشمن می روید هفت بار سوره ی توحید را بخوانید هیچ گلوله ای به شما اصابت نمی کند.
اما چهره ی سیّد یک حالت دیگر داشت، چهره ی ایشان نورانی بود من هم همین احساسی را که سیّد گفتند،داشتم. من هم احساس کردم که این آخرین دیدار ما باشد.
در آن نقطه با سیّد همدیگر را در آغوش گرفتیم و برایمان سخت بود که از هم جدا شویم.
هیچگاه این خاطره را فراموش نخواهم کرد.

مرقد مطهر این شهید عزیز در گلزار شهدای روستای « توده زن » شهرستان بروجرد واقع است


                       

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۳۱
نویسنده : خادم الشهدا

شهدای پاسدار

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آخرین مطالب
.: وبلاگ شهدای بروجرد :.