شهید حاج جواد آزما فرزند محمدحسین
شهید حاج جواد آزما
شهید جواد آزما
نام : جواد
نام خانوادگی : آزما
نام پدر : محمدحسین
نام مادر : حورالعین
تاریخ تولد : 1319/01/03
محل تولد : بروجرد
شغل : بسیجی
تاریخ شهادت : 1365/02/30
محل شهادت : حاج عمران
آرامگاه : گلزار بهشت شهدای بروجرد
کد ایثارگری : 6500337
زندگینامه
شهید حاج جواد آزما در سال 1319 در بروجرد چشم به جهان گشود. پدرش محمد حسین نام داشت وی چهره متین و دوست داشتنی داشت ( پدر ایشان درسال ۱۳۶۱ وفات یافت.) مادرش حورالعین خانه دار بود .شهید هر چند به درس اهمیت می داد ولی برای کمک به تأمین معاش خانواده ، تحصیل را رها کرد و به شغل آهنگری ماشینهای سنگین پرداخت و پس از مدتی به یک استاد کار با اخلاق و توانمند تبدیل شد و شاگردان زیادی تربیت کرد. با گذر زمان با بانویی پاکدامن و صبور ازدواج کرد و صاحب 4 فرزند پسر و 1 فرزند دختر شد. شهید آزما در ماههای ابتدایی تجاوز دشمن بعثی به خاک ایران، در سال 1359 به همراه خیل بسیجیان و به فرمان امام خمینی(ره) رهسپار دفاع مقدس از مرزهای ایمان و خاک ملت ایران شد. سرانجام شهید در 30 اردیبهشت ماه سال 1365 در عملیات حاج عمران و در سن 46 سالگی به دیدار معشوق شتافت. پیکر مطهر شهید حاج جواد آزما 8 سال مفقود بود تا اینکه در سال 1373 توسط گروه تفحص شناسایی شد تریت پاک وی در گلزار بهشت شهدای شهرستان بروجرد به خاک سپرده واقع است.
شهید حاج جواد آزما در خانواده ای مذهبی پرورش یافت و با الهام از طریقت مذهبی مراحل سیر و سلوک را پشت سر نهاد و توفیق عظیم حج را به جان و دل خریدار شد ، موسم حج با حاجیان ابراهیمی ردای احرام پوشید و در خانه خدا عهد و پیمانی بست که خود خدا او را از زمره بندگان شایسته ای قرار داد تا عهد و پیمان را تمام و کمال به جای آورد و آن عهد جز رسیدن به محبوب نبود که در داستان شهادت خلاصه می شد و سرانجام در 30 اردیبهشت ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی حاج عمران به شهادت رسید .
این شهید از جمله شهدایی بود که پیکر نازنینش سالیان سال بر دشت های تفتیده میهمان بود . در آخر با ذکر جمله ای از وصیتنامه اش یادش را گرامی می داریم .
«ما مثل کوه هستیم و به ندای امام لبیک می گوییم و برای خود بهانه جویی نمی کنیم »
روایتی از 8 سال گمنامی پدر و لحظه وصال
وقت خاکسپاری دیگر نتوانستم به کسی اجازه همراهی با پدرم در این آخرین لحظات را بدهم. با تمام وجود وارد قبر شدم و کفن پدرم را در میان قبر گذاشتم هر چند که همه وجودم در حال در هم شکستن بود و گریه امانم را بریده بود، ولی وقتی متوجه ورود شخص دیگری به داخل قبر شدم گریه ام را خوردم چون قرار بود من سنگ صبور او باشم. آری، حسین برادر کوچکترم که آن موقع ۱۷ ساله بود با چهره ای بسیار معصوم وارد قبر شد، او به کمک من آمده بود و اراده وداع آخر کرده بود.
روایتی از 8 سال گمنامی پدر و لحظه وصال
آنچه در ادامه می خوانید روایت محمد حسن آزما، فرزند شهید جواد آزما از چگونگی پایان 8 سال گمنامی پدرش و لحظه وصال خانواده با اوست:
سال ۷۳ و پایان ترم دوم دانشگاهم بود، بعد از غروب آفتاب داخل اتاق خوابگاه با چند نفر از هم کلاسی هایم نشسته بودم، احساس کردم کسی پشت درب اتاق ایستاده ولی در نمی زند. درب اتاق را باز کردم , با تعجب دیدم محمدرضا پسرعمه ام است. این حضور او در آنجا اصلاً طبیعی نبود ولی من به خاطر علاقه ای که به او داشتم اصلاً فکر نمی کردم که او برای دادن خبر مهمی آنجا آمده باشد.
پس از احوال پرسی هر چه اصرار کردم داخل اتاق نیامد و به من گفت با دوستم آقای رضایی آمده ام که او پایین خوابگاه منتظر است و من به قصد دعوت او به اتاق با محمدرضا به پایین رفتم. آقای رضایی را از قبل می شناختم، او با من آنقدر صمیمی نبود که بخواهد به دیدار من بیاید. در حال تعارفات بودم که آن ها گفتند: خبر داری چند روز پیش ۵۰۰ شهید را در تهران تشییع کرده اند . در ادامه خبر بازگشت پدرم در میان آن شهدا را دادند ...
کلمات گفته می شد ولی این بند بند وجود من بود که از هم باز می شد، یک لحظه به خودم آمدم و دیدم همه وجودم اشک و لرزش است و در میان حلقه دوستان هم اتاقی و دلداری و هم دردی آنان مشغول جمع کردن وسایلم هستم. به هر شکل با محمدرضا و آقای رضایی با موتورسیکلت به خانه ی عمه ام رفتیم، وجودم بی حس شده بود و اشک هایم با شتاب سرعت موتور از گوشه های چشمم به بیرون پرتاب میشد. آن شب باید در خانه عمه ام در تهران می ماندم و چه سخت بود ولی چون یک هم درد یعنی عمه ام پیشم بود اندکی برایم آرامش به همراه داشت.
فردا بعد از اذان صبح برای رفتن به بروجرد به ترمینال جنوب رفتم و سوار اتوبوس شدم. بین راه تصمیم گرفتم در دفترچه یادداشتی که همراهم بود برای پدرم حالاتم را بنویسم تحت عنوان نامه ای به بهشت. بماند که چه بر من گذشت و این مسیر ۶ ساعته اصـلاً قصـد تمـام شدن نداشت. دلهـره من از برخورد با مـادرم و نگـرانیم برای حـال او بسـیار بود، چون می دانستم سختی هایی که مادرم در این ۸ سال گمنامی پدرم کشیده است چقدر زیاد بوده و اکنون می ترسیدم که مبادا صبرش تمام شود.
به خانه رسیدم و تصمیم گرفتم حتی یک قطره اشک هم نریزم تا مبادا مادر و خواهر و برادرانم که حالا من باید سنگ صبورشان باشم در وجودم ضعف ببینند. لحظه دیدار با مادرم چه گذشت! سعی می کردم خودم را جدی و محکم نگه دارم ولی خدا می داند چگونه بودم و او که عواطف مرا می شناخت پشت سر هم مرا دلداری می داد. بگذریم ...
هر چند که همه اطرافیان دلشان به حال ما می سوخت و فکر می کردند که گریه های ما فقط از روی غم فراق است ولی شوق دیدار را در وجود ما نمی دانستند، لحظه ای که باید پدرم را ملاقات می کردم نزدیک می شد. تا آن لحظه از او یک بدن کامل را تجسم می کردم که تصمیم داشتم خودم را در آغوشش رها و وجود تشنه ام را سیراب کنم، بالاخره لحظه وصال حاصل شد و حالا من، مادر، برادران و خواهرم به نوبت و با چه لذتی این چند تکه استخوان را در آغوش می کشیدیم، می بوییم و می بوسیدیم ... مادرم به ما می گفت: « اینم باباتون که هر روز و شب منتظرش بودید ». و ما پس از هشت سال پدر را با تمام وجود احساس می کردیم. بعد از مادرم نوبت وداع من شد. زنان فامیل او را با حالتی بسیار غم بار دلداری می دادند و از محل تابوت ها بیرون می آوردند.
نمی دانم چگونه بنویسم آن لحظه را و آیا اصلاً باید نوشت و می توان نوشت؟ چه می دیدم؟ پارچه سفید به شکل کفن ولی اندازه طول آن شاید بیشتر از ۸۰ سانتیمتر نبود عرض آن شاید ۱۰ سانت نبود. یعنی این پدرم است که اکنون ... بی اختیار پارچه را کنار زدم، باورم نمیشد، امید آغوشش حالا به رویا تبدیل شده بود. چند تکه استخوان شکسته ... همیشه فرزند سبک و کوچک است و پدر، بزرگ و قوی و تنومند و اکنون من و برادران کوچکترم و خواهرم چه راحت و بدون سختی وجود پدر را به آغوش می کشیدیم. آری پدرم در راه معبودش عاشقانه همه ی وجودش را قربانی کرده بود و اکنون ما فقط چند تکه استخوان شکسته و به جا مانده از او را پذیرایی می کردیم. آن شب چه احساس عجیبی داشتم. تمام وجودم مملو از یک آرامش بود. آرامش از اینکه، پدرم اکنون در نزدیکی ماست ولی غم اینکه وجود رشید پدرم را در چند تکه استخوان خلاصه دیده بودم و صبـح روز بعد، نمی دانم که چه بر مـا گـذشت زیرا به زمان یک فـراق که دیگـر امــیدی به دیدار در آن نبود نزدیک می شدیم. سعی کردم در نزدیکترین وضعیت به پدرم در میان جمعیت باشم.
وقت خاکسپاری دیگر نتوانستم به کسی اجازه همراهی با پدرم در این آخرین لحظات را بدهم. با تمام وجود وارد قبر شدم و کفن پدرم را در میان قبر گذاشتم هر چند که همه وجودم در حال در هم شکستن بود و گریه امانم را بریده بود، ولی وقتی متوجه ورود شخص دیگری به داخل قبر شدم گریه ام را خوردم چون قرار بود من سنگ صبور او باشم. آری، حسین برادر کوچکترم که آن موقع ۱۷ ساله بود با چهره ای بسیار معصوم وارد قبر شد، او به کمک من آمده بود و اراده وداع آخر کرده بود. این منظره مرا بی تاب تر کرد ولی دیگر من نقش همان سنگ صبور را باید ایفا می کردم. آری من و حسین به کمک هم زیباترین لاله زندگیمان را در گلستان کاشتیم و اکنون پس از سال ها لذت و عطر آن گل هنوز در دستانمان موج میزند. زیبایی آخرین دیدار من و حسین برادرم با پدر قابل توصیف نیست و چقدر جای مادر و محمد و علی برادرانم و تنها خواهرم خالی بود در این لحظه کوتاه ولی زیبا. و وقتی که تمام وجودمان را با خاک از ما پنهان می کردند، بر حسب تکلیف من باید وصیت نامه پدر می خواندم، هر چند برایم بسیار دشوار بود.
اطرافیان مرا در بالای قبر قرار دادند و باید می خواندم. آری ساعاتی قبل چند بار وصیت نامه پدرم را مرور کرده بودم ولی آن لحظه بسیار برایم نوشته ها نا خوانا می آمدند یک جمله می خواندم و به پایین نگاه می کردم که خاک ها را بر روی عزیزترینم می ریختند و هر خاکی روی پدرم ریخته می شد، با تمام وجود احساس می کردم که همان خاک ها بر چشمان من ریخته می شود و بر وجود من می نشیند، با تمام وجود چشمانم را باز کرده بودم و تمام هوشیاری خود را جمع می کردم. گریه امانم را بریده بود وصدای گریه اطرافیان نیز و من باید از میان اشک ها، نوشته ها را می دیدم پاهایم سست شده بود و به شدت می لرزید ولی باید ممنون دوست و فامیلم مرتضی باشم که پاهایم را محکم گرفته بود تا شکسته نشوم ، شاید می خواست دوستی اش را با تمام وجود به من ثابت کند و کمکم کند تا کار را به پایان برسانم. آخرین کلمات را می خواندم در حالی دیگر گوش هایم نمی شنید و قتی آخرین کلمه را خواندم دیگر چشمانم هیچ ندید و از هوش رفتم.
مراسم تمام شده بود و به شب نزدیک و نزدیکتر می شدیم، شک نداشتم که این غم مرا زنده نمی گذارد. هر چه می گذشت قلبم سنگین تر می شد و من حس عجیبی پیدا می کردم. مطمئن بودم طاقت و صبرم در حال تمام شدن است. چون می دانستم که پیش پدرم می روم احساس خوبی داشتم و به کسی چیزی نمی گفتم. اصــلاً متوجــه اطــرافم نمی شدم ولی شاید این بغض هر کسی را متوجه من می کرد. در این حال عمویم، که حالا وجودش بیشتر به من آرامش می داد، با مهربانی مرا به خانه خودشان برد تا شاید وضعیت روحیم بهتر شود شاید او هم ترس از حال من داشت. اصلاً نمی دانم که چگونه و در چه شرایطی و با چه وسیله ای به خانه ایشان رفتم. مطمئن بودم که امشب آخرین شب عمر من است و یقین داشتم که این سنگینی، ضربان قلبم را متوقف می کند ولی همه گریه هایم به بغض تبدیل شده بود واین سنگینی را بیشتر می کرد. از عمویم خواهش کردم که آن شب در اتاق شهید حامد پسر عموی بسیار عزیزم که در همان سال 65 پس از مفقودالاثری پدرم در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بود، تنها باشم. این اتاق برایم دنیایی خاطره بود چه در زمان حیاتش که من خیلی این اتاق را دوست داشتم و چه بعد از او که من آرزویم رفتن به آن اتاق بود و دیدن عکس های او و نجوا کردن با او ... بگذریم.
وقتی وارد اتاق شدم بی تاب بودم. احساس می کردم که باید کاری بکنم ولی نمی دانستم این آخرین لحظات زندگیم را چگونه بگذرانم. دیگر امیدی نداشتم یک لحظه حس عجیبی مرا فرا گرفت، نمی دانم خودم به فکر مصیبت های حضرت رقیه افتادم یا عمو و یا همسر صبورش برای دلداری مرا به یاد آن انداختند.
بی اختیار به سمت سجاده نماز رفتم و آنرا پهن کردم کتاب دعایی را برداشتم و به دنبال زیارت عاشورا گشتم. آری پدرم هر روز صبح با نوایی دلنشین زیارت عاشورا می خواند و من سعی می کردم با همان لحن زمزمه کنم. بدون شک هر کلمه ای را که می خواندم مرا آرام و آرام تر می کرد و فقط در ذهنم بچگی و کوچک بودن حضرت رقیه و بزرگ بودن مصیبت پدرش امام حسین (ع) را می گذراندم. آری احساس می کردم که دارم شفا می گیرم . قلبم سبک می شود وقتی به سجده آخر زیارت رفتم در همان حال از شدت آرامش دیگر خستگی بر من غلبه کرد و به خواب رفتم.
زنده ماندنم را مدیون حضرت رقیه (س) هستم.
وصیت نامه شهید حاج جواد آزما
اینجانب جواد آزما فرزند محمد حسین به شماره شناسنامه 756 متولد 1319 صادره از بروجرد اراده کردم وصیت نامه ام را این چنین بنویسم ، تا آماده باشم که هر موقع خدا اراده کرد ، مرا از این جهان به جهان دیگر ببرد و از این قفس تنگ آزادم کند و از این قفس تنگ وعمر زود گذر به جهانی که انسان در آنجا همیشه جاوید است، رهسپارم کند . در آنجا نه دردی ونه اندوهی ، همه اش یاد خدا می باشد ، اگر انسان مومن باشد و لطف خدا هم شامل ما بیچارگان گردد . ( پروردگارا ) این بنده گنه کار، غیر از گناه و نافرمانی ، توشه ای همراه خود نیاورده است . اما می دانم خدایی دارم بخشنده و رحیم که امید به او دارم . پس خدایا بر این تن ضعیف و این استخوان سستم رحم کن ، خدایا رحم کن بر این بنده گنه کار و روسیاه . خدایا من طاقت آتش جهنم تو را ندارم ، خدایا می دانم گنه کارم ولی امید به تو دارم ، خدایا رحمت تو بی انتهاست ، پس بر این بنده گناه کار و ضعیف و ذلیل و بی پناهت رحم کن . اگر من شهید شدم برایم گریه نکنید که دشمن شاد شود . این راهی که من انتخاب کردم ، بهترین راه است و به ندای رهبر عزیزم لبیک گفتم . و ندای رهبر ندای پیامبرخداست، و ندای پیامبر(ص) ندای خداست و هیچ شک و تردیدی در آن راه ندارد . هر کس درآن شک و تردید داشته باشد ، ایمان ندارد . و بدانید اگر ما به جبهه نرویم دشمن به سرزمین اسلامی راه پیدا می کند و شرف و ناموس و دین مارا مورد هجوم قرار می دهد ودر آن موقع منافقین و بی غیرتان حکومت را به دست می گیرند و انسانهای بی تفاوت وبی غیرت تماشا می کنند، درآن موقع مرگ برای من بهتر است تا زنده ماندن. ما مثل کوه هستیم ، پشت سر امام امت حرکت می کنیم وبه ندای امام لبیک می گوییم ، وبا هر بادی نمی لرزیم و برای خود بهانه جویی نمی کنیم . این وصیت نامه را در روز سه شنبه مورخ 1364/01/18 ساعت 11:40 دقیقه در جبهه موسیان – زبیدات نوشتم .
والسلام علی عبادالله الصالحین / جواد آزما
منبع:
فرهنگ اعلام شهدا: استان لرستان، تنظیم: مرکز مطالعات و پژوهشهای بنیاد شهید و امور ایثارگران، تهران، نشر شاهد، 1392، صفحه 9.